بياييم فرض كنيم كه تركهاي آذربايجان اصلاً ترك نيستند و آريائيهاي اصيلي هستند كه زبانشان تركي شده است؛ استدلالي كه خيلي­ها آن را دوست دارند. در ابتدا بياييم همين عبارت را تحليل كنيم؛ “مردمان آذربايجان آريائي­هاي اصيلي هستند كه زبانشان تركي شده است” به چه معناست؟ آنها به چه معنا آريائي هستند و ترك زبان شدن آنها چه نقشي در ساختار فكري آنها دارد؟ مسلماً آريائي بودن ترك­زبانهاي آذربايجان در اين عبارت نظر به ماهيت نژادي و ژنتيكي آنها دارد. لذا بنا بر استدلال كسروي بايد نتيجه بگيريم كه مردمان آذربايجان كه اتفاقاً آريائي اصيل هم هستند، بايد زبان تركي را كنار گذاشته و به فارسي حرف بزنند چون در زمانهاي قديم اجداد آنها به زباني به نام آذري صحبت مي­كرده­اند كه فارسهاي امروزه هم آن را درك نمي­كنند. آيا اين استدلال را مي­توان پذيرفت؟ از طرف ديگر هويت اجتماعي انسانها را فرهنگ و زبانشان مي­سازد نه نژاد و ژنتيك. آذربايجاني­ها حتي اگر آريائي اصيل هم باشند به لحاظ فرهنگي ترك شده­اند. اكنون مي­خواهيم چه كنيم؟ مي­خواهيم آنها را به زور فارس كنيم چون زماني به زبان آذري حرف مي­زدند؟ زباني كه جز همخانواده بودن با زبان فارسي ديگر هيچ ربطي به آن ندارد؟

واقعاً اين همه تناقضات در بطن اثر شخصي كه دانشمند بزرگي دانسته مي­شود از كجا مي­آيد؟ قبل از اينكه به اين پرسش پاسخ دهم ترجيح مي­دهم اندكي راجع به نحوه استدلال كسروي حرف بزنم. استدلال كسروي يك استدلال دوري است. او جز ارائه كردن چند بيت شعر و چندين كلمه و نام شهرها و روستاها و رودها كه بخش بسياري از تمام آن مطالب را درك نمي­كند و حتي احساس مي­كند كه نيازي ندارد در مورد آن به اصطلاح آذري زبانان يافته شده تحقيق كند، چيزي بيش از آنچه در همان ابتداي كتاب مي­گويد مطرح نكرده است. عليرغم گفته او در آغاز رساله كه به جستجوي حقيقت است، اصلاً هيچ حقيقتي آشكار نشده است. تنها حقيقتي كه از متن اين رساله هويداست اين است كه هيچ حقيقت معرفت­شناختي در استدلالات كسروي موجود نيست. با توجه به ساير نوشته­هاي كسروي و ساير همعصران او مي­توان دريافت كه دغدغه اصلي او در اين متن چيست؟

در يكي از روزنامه­هاي تركيه به نام “طنين” مقاله­اي با نام “تركيه و تركان در ادبيات كنوني ايران: كسروي يكي از نثر نويسان «مفرط»” به قلم احمد رسمي يارار منتشر مي­شود. چند ماه پس از آن احمد كسروي در مطلبي پاسخ او را ارائه مي­كند. بررسي اين كنش و واكنش خود بسيار جالب و خواندني است. متأسفانه من هر دوي اين كنش و واكنش را تنها از زبان كسروي نقل مي­كنم چون به روزنامه طنين آن زمان دسترسي ندارم. من بخشي از نوشته يارار را كه به يارار افندي هم معروف است به نقل از خود كسروي نقل مي­كنم:

سيد احمد كسروي يكي از نثر نويسان “مفرط” ايران و از نامدارترين دانشمندان آن كشور است. چون سيد است تبارش به عرب مي­پيوندد. چيزي كه هست او اين تبار را فراموش گردانيده و هواداري از نژاد ايران نشان مي­دهد و در راه پاك گرداندن آن كشور از تركان گفتارهاي بسياري نوشته است.

كسروي در پاسخ او مي­نويسد:

اين جمله­هاي اخير دروغ است. من هيچگاه نخواسته­ام تركها از ايران بيرون روند، هيچگاه نگفته­ام در ايران ترك نيست، آنچه من گفته­ام من خواسته­ام اين بوده كه زبانهاي گوناگوني كه در ايران سخن رانده مي­شود، از تركي و عربي و آسوري و نيمزبانهاي استانها (از گيلكي و مازندارني و سمناني و سرخه­يي و سدهي و كردي و لوري و شوشتري و مانند اينها) از ميان رود و همگي ايرانيان داراي يك زبان (كه زبان فارسي است) باشند.[12]

اما چرا؟ واقعاً چرا كسروي چنين چيزي را مي­خواهد. او خود در ادامه همان جمله مي­افزايد كه هدفش از اين خواسته دشمني با هيچ زباني نيست و تأكيد مي­كند كه تركي زبان مادري اوست و عربي مي­داند و آسوري هم اندكي آموخته است اما “چيزي كه هست بودن آنها در ايران مايۀ پراكندگي اين توده است. مردمي كه در يك كشور مي­زيند و سود و زيانشان به هم پيوسته است جدايي در ميانه هرچه كمتر بهتر.” (صص. 42-541)

نكته جالب ديگر اين است كه كسروي در مراسم كتابسوزان هم شركت مي­كرده و آن را در يكي از شماره­هاي روزنامه پرچم به اين صورت توجيه مي­كند كه:

مي‌گويم آري، ما كتاب مي‌سوزانيم. ولي كدام كتاب، ـ آن كتابي كه يك شاعرك بي ارجي، با خدا بي­فرهنگيها مي كند (در فابريك خدا بسته شود)، آن كتابي كه يك جوان بدنامي به آفرينش خرده مي­گيرد (خلقت من از ازل يك وصلۀ ناجور بود)، آن كتابي كه يك شاعرك ياوه‌گوي مفتخواري دستگاه به اين بزرگي و آراستگي را نمي­پسندد (جهان و هر چه در او هست هيچ در هيچ است)، آن كتابي كه يك مرد ناپاكي به ديگران درس ناپاكي مي‌دهد (در ايام جواني، چنان كه افتد و داني، با نوجوان پسري سر و سري داشتم)، آن كتابي كه عربيهاي مغلوط مي‌بافد و آن را به خداي آفريدگار نسبت مي‌دهد (و كان من عند ربك منزولا)، آن كتابي كه يك پدر درمانده به يك پسر درمانده نامه مي­نويسد و با صد بيشرمي چنين عنوان مي­كند: (كتاب من‌اللـة‌العزيزالحكيم ‌الي اللـه الحميد المجيد…) اينگونه كتابهاي ناپاك و مانند اينهاست كه آتش مي‌زنيم و نابود مي‌كنيم.[13]

اينها جملات و گفته­هاي خود احمد كسروي است و در وبسياتي كه براي معرفي اين شخصيت تدارك ديده شده است و به نقل از همان پرچم كه وي مسئولش بوده است درج شده است. بر اساس گفته­هاي بالا بايد گفت كه كسروي حتي بحث كردن راجع به وجود يا عدم وجود خدا و آفريدگار و نظام خلقت را ممنوع مي­داند و وجود خدا براي او يك جزم تغييرناپذير است. اخلاق هم براي او يك چارچوب خشك و تغييرناپذير دارد. من همه اينها را از آن رو مي­دانم كه او در خانواده­اي مذهبي و با افكاري خشك و تغييرناپذير بزرگ شده است. چنانكه خود مي­گويد نيايش آقا ميراحمد از پيشنمازان بزرگ بود، عمويش مير محمدحسين به نجف رفته و درس خوانده و از مجتهدان بوده است، پدرش هم درس خوانده بود (يعني درس حوزوي) ولي ملائي دوست نداشته و بازرگاني را ترجيح مي­دهد. و در نهايت خودش هم زماني كه بيست ساله بوده است به زور اطرافيانش پيشنماز مي­گردد و حدود يكسال و نيم در اين مقام به تعبير خودش گرفتار مي­آيد.[14] استدلال من اين است كه كسروي نمي­توانسته است يكباره از زير بار آن فرهنگ ديني بگريزد. درست است كه او از پيشنمازي به تاريخنويسي و تحقيق روي آورده است، اما ريشه­هاي فرهنگي كه او در بطن آن پرورش يافته همچنان در قالب اعتقادات مطلق حتي در حالتي كه هيچ شاهد و مدركي دال بر تأييد آنها نيافته است در نگرش او هويدا هستند. بخصوص اين اعتراف صريح او به كتابسوزي كاملاً هويداي ريشه­هاي فرهنگي و بخصوص دين­باوري افراطي اوست و به هيچ صورتي قابل دفاع نيست.

فكر كردن درباه اين سؤال بسيار راهگشا خواهد بود كه در كدامين تاريخ و زمان قطعه­اي از خاك ايران به خاطر تفاوتهاي فرهنگي و زباني از اين كشور جدا شده است كه كسروي و بسياري ديرگ گوناگوني فرهنگ و زبان و لباس را عامل جدايي و تفرقه و در نهايت جدايي خاك ايران مي­دانند؟

اين گفتار را با يك تحليل و تفسير ادعاهاي كسروي براي پي بردن به عمق باورها و انگيزه-هاي او در اينجا به اتمام مي­رسانم. وقتي او ادعا مي­كند كه زبان ديرين آذربايجان زبان آذري بوده است، و نيز توصيه مي­كند كه بايد زبان فارسي به عنوان تنها زبان ايران شناخته شده و تمام زبانها و فرهنگها و لباسهاي ديگر كلاً از صحنه اجتماعي حذف گردند در واقع آن چيزي كه براي او مهم است حفظ و نگهداري خاك ايران است و نه آزادي سياسي و فرهنگي و اجتماعي مردمان اين سرزمين. در نوشته­هاي كسروي؛ در هيچكدام از نوشته­هاي كسروي اثري از تحليل برابري و آزادي انسانها ديده نمي­شود، بلكه تنها تلاش او در راه بازگرداندن عظمت و افتخار گذشته ايران به اين سرزمين است. اصالت خاك به جاي اصالت انسان ريشه فكري كسروي و اكثريت قريب به اتفاق روشنفكران زمان اوست. غالباً ادعا مي­شود كه انقلاب مشروطيت ايران اولين انقلاب دموكراسي خواهي در ايران بود. وقتي كه راجع به دليل عدم رواج دموكراسي در تمام دوره­هاي پس از آن پرسيده مي­شود با پاسخهاي غير قابل قبول و سطحي­اي نظير اين مواجه مي­شويم كه “اين نخستين اقدام ملت ايران در برانداختن نظام استبدادي و تحقق حاكميت ملي با روي كار آمدن استبداد و با از بين بردن روح جوهر انقلاب مشروطيت به شكست انجاميد.”[15] پاسخ به سؤال پرسيده شده گاهي با اينگونه ادعاها از جانب افرادي مانند ميلاني مواجه مي­گردد كه خميني انقلاب دموكراتيك مردم ايران را دزديده است، بدون توجه به اينكه اين صحنه فرهنگ اجتماعي جامعه ايران بوده است كه راه را براي خميني هموار كرده است. در تمام اين مباحثات كسي قادر نيست يك نمونه از متون نگاشته شده توسط روشنفكران ايراني از زمان آغاز مشروطيت تا انقلاب  سال 57 بيابد كه واقعاً راجع به نظريه دموكراسي در ايران به ساختن تئوري پرداخته و دليل شكست انقلاب مشروطيت را در بطن فرهنگ و جامعه ايراني به نحوي علمي و عقلاني جستجو كند.

نقدي كه بر آراي كسروي در اين رساله نوشته­ام تنها يك نمونه از سلسله كارهايي است كه قصد دارم از طريق آنها نشان دهم كه خواسته روشنفكران ايراني در تمام دوره تاريخي از زمان آغاز جريان روشنفكري ايراني تحت تأثير نفوذ فرهنگ كشورهاي استعماري اروپا تا زمان انقلاب سال 57 نه آزادي و دموكراسي كه هر چيزي غير از آن بوده است؛ حفظ يكپارچگي ايران در قالب تماميت ارضي، بازگرداندن افتخار باستاني، درنورديدن دروازه­هاي تمدن، عدالت سوسياليستي، ديكتاتوري پرولتاريا، اسلام ناب محمدي و خلاطه هر انگيزه­اي را در متون تمام روشنفكران ايراني مي­توان يافت جز خواسته دموكراسي و آزادي و خلاصه تعريف و تبيين مفهوم شهروندي در ايران.

اما همه اين نقدهايم به كسروي به اين معني نيست كه او خود فروخته يا خائن است.[16] او در مورد خيلي از اين بنيانهاي آرايش اشتباه مي­كند، آراي او در مورد سوزاندن كتاب به هيچ وجهي قابل دفاع نيست. آراي او در مورد يكدست كردن زبان و فرهنگ مردم ايران نه تنها كودكانه و غير واقعي كه حتي باعث روي داد همان چيزي مي­شود كه كسروي به وضوح براي گريز از آن بوده است همساني زباني و فرهنگي را پيشنهاد مي­كند. در واقع چيزي كه باعث جدايي مردم ايران از هم مي­شود اين خواست همرنگ كردن و همساني است، نه وجود تفاوتهاي زباني و فرهنگي. همه اينها چيزهايي است كه كسروي در مورد آنها اشتباه مي­كند و اين اشتباه هم دليل تاريخي و فرهنگي دارد. اما اين نكته را نمي­توان انكار كرد كه كسروي هر كه باشد و هر اشتباهي كه كرده باشد نسل گذشته ماست و ما بخشي از منابع شناختمان را در مورد فرهنگ ايران و بخصوص فرهنگ جامعه ايراني و فضاي روشنفكران ايراني به وي و تلاشهاي او مديونيم. او هر چقدر هم اشتباه كرده باشد روشنفكر گذشته اين كشور است و بر ماست كه ضمن قدرداني از او از اشتباهات او درس بگيريم. ما امروزه ديگر اين را نمي­پسنديم كه كتابهايي را كه به دين انتقاد مي­كند و يا هر كتاب ديگري را به هر بهانه­اي بسوزانيم. امروزه ديگر فهميده­ايم كه اين تلاش براي آسيميلاسيون است كه تفرقه افكن است و نه تفاوتهاي فرهنگي، اينها همه اشتباهات كسروي است. اما اگر ما قرار باشد به دليل اين اشتباهات به جاي اينكه با روشنفكر نسل گذشته خودمان درگير بحث منطقي شويم، او را تنها به دليل اين اشتباهات به خيانت و خودباختگي و از اين قبيل محكوم كنيم، آنگاه اين پرسش پيش مي­آيد كه تفاوت ما با سران نظام جمهوري اسلامي چيست. تا زماني كه نياموزيم منتقد ما منتقد است و نه دشمن، تا زماني كه نياموزيم كه كسي كه با ما موافق نيست تنها با ما موافق نيست نه اينكه دشمن ما باشد، تصور نمي­كنم دموكراسي ممكن باشد.

اما ريشه اين همه اشكالات در تفكر كسروي و اكثريت قريب به اتفاق معاصران وي در كجاست. من فكر مي­كنم روشنفكري ايران يك جريان جديد و در نتيجه بي­تجربه بود و نمي­دانست كه بايد با فرهنگ غني غرب چگونه روبرو شود. آنچه در برخورد با غرب براي روشنفكر ايراني به دغدغه اصلي تبديل شده بود حفظ استقلال و در نتيجه مسب قدرت در عرصه بين­المللي بود براي كسب آبرويي كه آن را از دست رفته مي­پنداشت. اين برداشت از وضع موجود در برداشت وي از تاريخ گذشته ايران تأثير مي­گذاشت و از آن تأثير مي­پذيرفت. نظام سركوبگر ساساني در نظر روشنفكر ايراني اواسط سده گذشته هجري و حتي در ذهن بسياري از افراد عادي و فعالان سياسي امروزه به عنوان يك نظام مقتدر جلوه­گر مي­شود و احساس ضعف در برابر قدرتهاي آن روز جهان آرزوي بازگشت به آن قدرتي كه البته بيشترش حاصل بدفهمي متون تاريخي و يكجانبه­نگري روشنفكري جديدالتأسيس ايراني بوذ، منجر به ارائه اينگونه آرا و نظريات شده است. اما همه اين نقدها براي اين نيست كه نسل گذشته را به دادگاه ببريم. آنها ديگر اثر خود را گذارده و رفته­اند. هدف از تمام اين نقدها اين است كه از خودمان بپرسيم كه امروزه كدامين راه را به اشتباه طي مي­كنيم؟ درك كدامين مفهوم مدرن سياسي براي نسل خود ما ثقيل است؟ همانگونه كه درك مفهوم آزادي براي روشنفكر دروه كسروي ثقيل و دور از ذهن بود، آيا ما امروزه در درك مفاهيمي نظير دموكراسي و حقوق بشر دچار يكجانبه­نگري نيستيم؟

انديشيدن دائمي به اين پرسش است كه شايد بتواند تا حد زيادي مانع از يكجانبه­نگري در ما شود.

 

[1] – سيد احمد كسروي تبريزي، آذري يا زبان باستان آذربايجان، چاپ سوم، 1325. اين رساله به صورت نسخه الكترونيك بر روي وبسيات كتاب فارسي قرار دارد: http://www.ketabfarsi.org/

[2] – سيد احمد كسروي تبريزي، خرده گيري بيپا و پاسخ آن، پرچم هفتگي، فروردين 1323، برگرفته از كاروند كسروي، به كوشش يحيي ذكاء، شركت سهامي كتابهاي جيبي، تهران، چاپ اول 1352، ص. 535.

[3] – در اين مورد خواننده را به يك برنامه مستند در اين زمينه كه بر روي وبسيات يوتيوب هم قابل دسترسي است ارجاع مي­دهم. اين برنامه در پنج قسمت بر روي اين وبسايت قرار گرفته است كه با ارجاع به يك قسمت ساير قسمتها هم در دسترس خواننده خواهند بود:

http://www.youtube.com/watch?v=ln1xx1Msq_8&NR=1

در اين برنامه اين پرسش كه آيا انسان امروزن هيچ ردي از كدهاي ژنتيكي نئاندرتالها را در خود دارد به عنوان يك پرسش باز مطرح مي­شود. بعداً وبسيات فارسي بي­بي­بي در روز جمعه هفتم ماه مي 2010 خبري را منتشر كرده است كه بر اساس آن ميزان شباهت ژنتيكي انسان كرومانيون (يعني ما) و انسان نئاندرتال 4 درصد برآورد شده است:

http://www.bbc.co.uk/persian/science/2010/05/100507_u04_neanderthals.shtml

[4] – دكتر محمد رحيم صراف، نقوش برجسته ايلامي، انتشارات جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران، چاپ اول 1372. ص. 13.

[5] – اميرحسين خنجي، نقش قزلباشان صفوي در تاريخ ايران، نشر الكترونيك توسط وبگاه تاريخ ايران. ص. 15. يادداشت شماره 1: www.irantarikh.com

[6] – چون آنطوريكه مي­دانيم ابن بزاز اين زندگينامه را بعد از مرگ استادش به نگارش در آورده است.

[7] – در اين مورد به آثار زير از كاتوزيان رجوع كنيد:

محمد علي همايون كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران: از مشروطيت تا پايان سلسله پهلوي، ترجمه محمدرضا نفيسي و كامبيز عزيزي، نشر مركز، تهران، چاپ سيزدهم 1386. و تضاد دولت و ملت: نظريه تاريخ و سياست در ايران، ترجمه عليرضا طيب، نشر ني، تهران، چاپ پنجم 1385.

[8] – آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمي، چاپ اول، تهران 1317، وزيري، 494 صفحه. برگرفته از چشم انداز: گاهنامه فرهنگي، اجتماعي، ادبي با كوشش ناصر پاكدامن- شهرام قنبري، شماره 22. پائيز 1382. چاپخانه مرتوضوي: كلن-آلمان، ص. 103.

[9] – چشم­انداز، همان، صص. 12-111.

[10] – http://en.wikipedia.org/wiki/Safi-ad-din_Ardabili

[11] – http://www.iranica.com/articles/azerbaijan-vii

[12] – احمد كسروي، ما و همسايگان ما، پرچم هفتگي شماره 6، ارديبهشت 1323. اين مقاله را در كاروند كسروي، به كوشش يحيي ذكاء، شركت سهامي كتابهاي جيبي، چاپ اول 1352، ص.ص 5-540. (ص. 541)

[13] – http://www.kasravi.info/

[14] – كاروند، همان، ص. 543.

[15] – دكتر منوچهر خوبروي، راه حل همزيستي اقوام ايراني در قانون اساسي پيشين، انجمن پژوهشگران ايران، محموعه ايران در آستانه سال 2000. كتاب ششم-هويت ملي، چاپ اول، آلمان، پائيز 1380. صص. 209-175. ص. 192. اين مقاله در كنفرانس ايران در آستانه سال 2000 با عنوان “هويت ملي” كه بوسيله انجمن پژوهشگران ايران و در 29 و 30 مهر 1373 برابر با 21 و 22 اكتبر 1995 در دانشگاه آمريكاي واشنگتن در واشنگتن دي.سي برگزار شد.

[16] – از اين نوع ادعاها را مي­توان در وبسايتهاي مختلف يافت. به عنوان مثال به اين منبع زير مراجعه كنيد:

http://www.cloob.com/club/article/show/articleid/1114917/clubname/Iranian_azerbaijan