كسروي ريشه ترك زبان شدن مردم آذربايجان را در جنگهايي ميداند كه در فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد و برخاستن شاه اسماعيل صفوي در سال 906 رخ دادهاند. او معتقد است كه در اين كشاكشها “از يكسو بوميان لگدمال و نابود شدهاند و از يكسو تركان بانبوهي بسيار رو باينجا آوردهاند و بر شماره ايشان بسيار افزوده.” (ص. 17) كسروي درست در ادامه جمله فوق جملهاي را ميگويد كه نشان از بيدقتي او در بررسي تاريخي ايران دارد. او ميگويد: “در زمانهاي پيشين تركان بيشتر در ديهها مينشستهاند ولي اين زمان چون فرمانروا ميبودند شهرها را فراگرفتهاند و زبانشان رواج يافته است.” اتفاقاً در ايران زمانهاي قديم اين فرهنگ مردمان روستا بوده است كه فرهنگ مسلط بوده است. طبق تحليل كاتوزيان اتفاقاً فرهنگ ايران را روستائيان در طول سدهها نسل اندر نسل منتقل كردهاند و نه شهرها. روستانشيني مردم در زمانهاي قديم در ايران اتفاقاً نشانه اصالت آنها بوده است و نه شهري بودن آنها. شهري شدن در زمانهاي قديم در ايران تنها به معناي در دست داشتن قدرت بوده است و هيچ بار فرهنگي خاصي نداشته است. در واقع شهرهاي ايران هم از نظر فرهنگي و هم از نظر مادي وابسته به روستاهاي آن بودهاند.[7] در واقع عدم اشاره ابن بزاز و حمدالله مستوفي ،كه تنها حدود يك قرن بعد از ياقوت حموي ميزيستهاند، به زباني به نام آذري و نيز عدم اشاره دو تن از همان چهار منبع ياد شده در صفحات قبل به زباني به نام آذري و مردماني آذري زبان نشان از اين دارد كه برآورد كسروي نادرست است. نميتوان باور كرد كه رواج كاربرد واژگان تركي در دربار صفويان كه خود كسروي برخي از آنها را ارائه كرده است، (ص. 18) تنها تأثير همان هفتاد سالي بوده باشد كه كسروي از آن ياد كرده است. در واقع خود كسروي كليدهاي اصلي اين چرخش زباني –به راستي اگر چنين چرخش زباني در كار بوده باشد— را به دست داده است. او ميگويد كه “تاجيكان يا بوميان فارس زبان ايران از پانصد سال باز، در نتيجه رواج صوفيگري و باطنيگري و خرابيگري و سپس در سايه كشتار مغولان و چيرگي دويست ساله ايشان، انديشه آزادي و گردنفرازي و جانبازي را فراموش كرده و بيكبار از شايستگي افتاده بودند و از ايشان جز كار چكامهسرايي و پنداربافي و ستايشگري و اينگونه چيزها برنيامدي، و اين فيروزبختي خاندان صفوي بود كه اينان را در كنار نهاده ايلهاي بيابان نشين ترك را پيش كشيدند و دست بدوش آنان نهاده بپادشاهي برخاستند.” (ص. 18) اولين نكته حيرت انگيز اين تحليل اين است كه تاجيكها ناگهان به بوميان فارسزبان ايران تبديل شدهاند. از طرف ديگر امير حسين خنجي در اثر ياد شده نشان داده است كه اتفاقاً رواج صوفيگري تحت تأثير نفوذ مغولها و فرهنگ تركها در ايران بوده است. البته كسروي تلاش دارد كه بين مغولها و تركها جدايي بيندازد، تنها به اين علت كه مغولها و تركها زبان يكديگر را نميفهمند، (ص. 15). اما فارس زبانهاي ايران هم زبانهاي كردي و لري و بلوچي و تاتي و حتي گيلكي و مازني را نميفهمند، پس آيا بايد نتيجه گرفت كه اينها از يك خانواده نيستند؟ هندوها هم زبانشان از خانواده زبانهاي تحليلي است، اما فارس زبانان ايران و هندوهاي تحليلي زبان هم يك ديگر را نميفهمند. اساس استدلال كسروي در اين مورد نادرست است و بيشتر به نظر ميرسد انگيزه پشت اين نوع ايدهپردازيهاي نايكدست و ناهموار بيشتر نيات سياسي نهفته باشد، تا آنطوريكه در ابتدا ادعاي كرده است؛ تنها يك هدف معرفتشناختي. در بررسي عاملهاي چانشيني زبان تركي با زبان به اصطلاح آذري كسروي جنگهاي ميان شاهان صفوي و امپراتوري عثماني را در زمان شاه اسمائيل صفوي و شاه طهماسب و حتي در زمان شاه عباس، عاملي براي تغيير زبان در آذربايجان ميداند. بيائيم ماجراي امپراتوري عثماني را اندكي واكاوي كنيم. امپراتوري عثماني طبق تاريخ رسمي در سال 1299 ميلادي معادل 678 شمسي، يعني قرن نهم هجري قمري توسط اعقاب همان سلجوقياني كه در ايران حكومت ميكردند بنيانگذاري شده است. چگونه ميتوان باور كرد كه اين امپراتوري يك شبه بنيانگذاري شده باشد و زبان بخش زيادي از مردم تركيه عوض شده باشد. چگونه ميتوان تصور كرد كه اين تركان تا داخل مرزهاي امپراتوري آينده خود نفوذ كرده و در آنجا امپراتورياي را تأسيس كرده باشند، اما در ايران و آذربايجان و محل گذر خود به آن مناطق هيچ اثر فرهنگي نداشته باشند. برعكس نظر كسروي به نظر ميرسد كه شواهد تاريخي گواه آن هستند كه سربرآوردن تركهاي صفوي در ايران باعث عوض شدن زبان آذربايجان نشده باشد، بلكه اين عوض شدن زبان آذربايجان است كه موجب سربرآوردن تركها هم در ايران و هم در مرزهاي امپراتوري آينده عثماني شده است.
كسروي بعد از شرح حملههاي و جنگهايي كه آنها را منجر به نابودي زبان آذري ميداند ادعا ميكند كه “زيرا تاجيكان يا گويندگان آن زبان [آذري] كه ناتوانتر ميبودند در اين پيشآمدها بيشتر از ديگران پايمال ميشدند و از ميان ميرفتند.” (ص. 19) ناگهان ميبينيم كه تاجيكها گويندگان زبان آذري محسوب ميشوند. يعني زبان تاجيكهاي امروزين بايد تحول يافته همان زباني باشد كه در روزگار مورد بحث كسروي آذريهاي آريائي به آن تكلم ميكردند. نكته بسيار زيبا اين است كه خود كسروي كه زبان مادرياش تركي است در مورد نارساييهاي زبان فارسي در مقابل زبان تركي حرف ميزند. او ميگويد كه زبان تركي در زمان صفويان به اوج خود رسيد و بعد از آن و بخصوص بعد از دوران مشروطيت و با رونق گرفتن آرزوي بازگرداندن زبان فارسي به آذربايجان، زبان تركي رو به سردي گرائيده است. به ادعاي كسروي حتي از آغاز دوره مشروطه آذربايجان هميشه در برابر نگارش روزنامههاي استانبول و باكو روي سرد نشان دادهاند “و با آنكه زبان كنوني فارسي بسيار نارساست و بسياري از معنيهايي كه به تركي ميتوان فهمانيد اين زبان بفهمانيدن آنها توان نيست، و از هر باره بر يك آذربايجاني سخت است كه با اين زبان سخن راند، با اينهمه در آذربايجان آرزوي رواج فارسي در ميان خاندانها از سالها روان است.” (ص. 19) كسروي حتي كتابي به نام “زبان پاك” هم دارد كه در آن راجع به نقايص و كاستيهاي زبان فارسي حرف ميزند و پيشنهاداتي براي اصلاح آن مطرح ميكند. اما به هر ذهن منطقي اين سؤال خطور ميكند كه اگر زبان تركي اين همه مزايا بر زبان فارسي دارد و همانگونه كه همان ابتداي”زبان پاك” ميگويد زبان ايراني (كه منظور همان زبان فارسي است) به جاي داشتن قواعد استوار و در عين سادگي، كاملاً برعكس است؛ يعني هم پيچيده است و هم قواعد استواري ندارد، چرا به جاي اين همه تلاش در آراستن اين زبان از همان زبان تركي استفاده نشده است؟ چه چيزي بوده است كه باعث شده تا آذربايجاني آرزوي رواج زبان فارسياي را داشته باشد كه “از هر باره بر … [وي] سخت است كه با اين زبان سخن براند”؟ تنها به اين دليل كه اين زبان زبان اجدادش بوده است. اما طبق تحليل خود كسروي هم اين زبان زبان اجدادي آذربايجانيهاي امروزين نيست. خود وي گفته است كه در اثر حمله تركان مردمان آذري زبان كه ضعيفتر بودهاند بيشتر نابود شدهاند و در واقع اين مردمان بومي بودهاند كه به لحاظ ژنتيكي در تركها حل شدهاند؛ درست همانگونه كه مردمان بومي آذربايجان در سه هزار سال قبل در آريائيها حل شدند (اين ادعاي خود كسروي بود). براي ايضاح بيشتر دوباره مطالب را به فرمي بسيار سادهتر تكرار ميكنم. خواننده توجه داشته باشد كه تمام مقدماتي كه اكنون برميشمرم تا به سؤال نهايي برسم بيانات و اظهارات خود كسروي است.
زبان تركي با جانشيني جمعيتي ترك زبان در آذربايجان و كاستي گرفتن بوميان آذري زبان در منطقه به زبان رسمي آذربايجان تبديل شده است. جرياناتي كه به اين روند ختم شدهاند يكي فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد تا شاه شدن اشماعيل صفوي است و بعد از آن درگيريهايي كه بين سلسله صفوي و امپراتوري عثماني رخ داده است. در نتيجه بايد پذيرفت كه نژاد بوميان اين منطقه در نژاد تركهاي آذربايجان حل شده و تركهاي امروزه آذربايجان بيشتر از اينكه نواده آذريها باشند، نواده تركها هستند. يعني آنها هم به لحاظ زباني و فرهنگي ترك هستند و هم به لحاظ ژنتيكي و نژادي.
نكته دوم اين است كه زبان تركي قادر به انتقال بسياري از مفاهيم هست كه زبان فارسي به آنها قادر نميباشد. زبان فارسي سخت است و داراي قواعد استواري نيست.
اكنون آيا اين سؤال پيش نميآيد كه چرا يك ترك آذربايجاني بايد خواستار رواج زباني باشد كه اولاً، زبان اجدادياش نيست، دوم اينكه، اصلاً قادر به انتقال بسياري از مفاهيمي نيست كه او با زبان خودش قادر به انتقال آنهاست، و سوم اينكه، صحبت كردن به اين زبان هم براي او بسيار دشوار است؟
آيا اين تنها خواسته قدرت سياسي جديداً سربرآورده نيست كه چنين خواسته نامعقول و البته ناگزيري را در ميان مردمان ترك زبان برانگيخته است؟ چرا بايد به جاي اين همه زحمت براي اصلاح يك زبان از زبان موجود و قوي استفاده نكرد؟ اصلاً پرسش اصلي ديگر اين است كه چرا زبان فارسي كه زبان ادبي بزرگ و با تاريخچهاي طولاني پنداشته ميشود بايد داراي اين نواقص باشد؟
گفتار سوم اين رساله تحت عنوان “چند سخن در پيرامون آذري” (ص. 20) نيز پر از تناقضات عديدهاي است كه فعلاً موضوع مورد بحثم نيستند. او در اين قسمت راجع به جدايي زبان در ايران باستان در شمال و جنوب حرف ميزند و در عين حال معتقد است كه يك زبان كلي هم رايج بوده است كه با آن مينوشتهاند. استدلالاتي كه در اين بخش ارائه ميكند جاي تأملات بسياري دارند، اما در ميان همه اينها يك جمله بسيار جالب به چشم ميخورد. او ميگويد “اين يكرويي در زبان همگاني از زمان ساسانيان آغاز شده. زيرا از زمان ايشان بوده كه خواندن و نوشتن برواج افزوده ميانه اين گوشه و آن گوشه كشور پيوستگي پيدا شده است”، (ص. 22). اين ادعا از آن رو جالب توجه است كه كتاب آرتور كريستن سن محقق ايرانشناس دانماركي با نام “ايران در زمان ساسانيان” اولين بار در سال 1317 در ايران ترجمه و چاپ شده است.[8] آرتور كريستن سن در همان زمانها نامي آشنا در ايران بوده است و حتي صادق هدايت نيز با وي در ارتباط بوده و دو نامه در تاريخهاي 19 مرداد 1313 و 18 خرداد 1314 و يك پاسخ چركنويس شده آرتور كريستن سن در ذيل نامه هدايت در همان شماره چشمانداز منتشر شدهاند.[9] با اين وجود عدم آشنايي كسروي با آثار كريستن سن نه تنها غيرممكن كه در صورت واقعيت اين امر نشان دهنده عدم تسلط او بر آثار تاريخنويسان مهم و مطرح معاصر خود ميباشد؛ كه من البته آن را محال ميدانم. آرتور كريستن سن در همان اثر ياد شده تأكيد ميكند كه خواندن و نوشتن در زمان ساسانيان اتفاقاً رواج نداشته است. اين مضمون را در شاهنامه فردوسي هم ميتوان يافت. فردوسي ماجراي مراجعه پسر يك كفشگر را به بزرگمهر نقل ميكند. اين كفشگر از بزرگمهر ميخواهد به فرزندش دبيري بياموزند. بزرگمهر اين خواسته را با انوشيرواني كه در تاريخ به عدالت شهرت دارد در ميان ميگذارد و انوشيروان در پاسخ به بزرگمهر ميگويد:
بدو گفت شاه اي خردمند مرد/چرا ديو چشم تو را خيره كرد، برو همچنان باز گردان شتر/مبادا كزو سيم خواهي و در، چو بازارگان بچه گردد دبير/هنرمند و با دانش و يادگير، چو فرزند ما برنشيند به تخت/دبيري ببايدش پيروز بخت، هنر يابد از مرد موزهفروش/سپارد بدو چشم بينا و گوش، به دست خردمند مردنژاد/نماند جز از حسرت و سردباد، به ما بر پس مرگ نفرين بود/چه آيين اين روزگار اين بود، نخواهيم روزي بدان گنج داد/درم زو مخواه و مكن رنج ياد، هم اكنون شتر باز گردان ز راه/درم خواه و از موزه دوزان مخواه، فرستاده برگشت و شد با درم/دل كفشگر زان درم پر زغم.
تمام شواهدي كه ما از تاريخ در دسترس داريم نشان از عدم رواج آموزش و نه رواج آموزش در زمان ساساني دارند. در ثاني از زمان ساسانيان مگر چند اثر نوشته شده در دست داريم كه بتوانيم در مورد كل ساختار فرهنگي جامعه به اين صورت نظر بدهيم. آنچه با توجه به شواهد ميتوانيم بگوييم اين است كه آموزش در انحصار قدرت سياسي قرار دارد و هر كسي حق نوشتن و آموختن دانش ندارد. اگر آن چند كتابي كه نوشته شدهاند همه به يك زبان هستند تنها به دليل وابستگي آموزش به حاكميت سياسي بوده است و نه رواج آموزش در همه جاي كشور تحت تسلط پادشاهاي ساسانيان. از اينگونه بيدقتيها در اثر شخصي مانند كسروي نميتوان به سادگي گذشت. چه شده است كه همان كسروي كه تاريخ هجده ساله آذربايجان و يا تاريخ انقلاب مشروطيت ايران را به رشته تحرير در آورده در متن اين اثر تا اين حد از چهره يك محقق بيطرف فاصله ميگيرد و در واقع آراي و خواستهها و تمايلات سياسي وي چشم عقل وي را كور كرده است؟
در گفتار چهارم تحت عنوان “نمونههايي كه از آذري در دست است” او سعي در يافتن زبان آذري باستان دارد كه به زعم او زبان تركي در آذربايجان جاي آن نشسته است. اولين نمونهاي كه او به دست ميدهد يك جمله از حمدالله مستوفي است در كتاب نزهتالقلوب: “… در سخن راندن از شهر ارومي ميگويد: «از ميوههايش انگور خلوقي و امرود پيغمبري و آلوي زرد بغايت خوبست و بدين سبب تبارزه (تبريزيان) اگر صاحب حسني را با لباس ناسزا يابند گويند انگور خلوقي بچه در سبد اندرين يعني انگور خلوقي است در سبد دريده».” (ص. 25، تأكيد از كسروي) از ميزاني بدفهمي كه همين جمله توليد ميكند كه بگذريم، كسروي يك عبارت اين جمله را به شدت بد تفسير ميكند. او ميگويد كه واژه “بچه” در اين عبارت احتمالاً ناشي از غلط رونويسي است. به نظر وي اصل اين كلام بايد “بي” باشد كه در لري و برخي ديگر به اصطلاح خود وي نيمزبانها به معني “است” ميآيد. ولي انگار كسروي با زبان گيلكي آشنايي ندارد. اين جمله بوضوح يك جمله گيلكي است كه البته امروزه تغييرات بسياري كرده است. كسروي ترجمه مستوفي را زياد جدي گرفته. مستوفي اين عبارت را درست ترجمه كرده و مضمون را به خوبي رسانده است، اما ترجمه او تنها نقل به مضمون است. “بچه” در واقع همان واژه گيلكي امروزين “بشه” است به ضم “ب” و كسر “ش” به معني رفته است. يعني انگور خلوقي رفته است به داخل سبد دريده. جمله بعدي او هم به نقل از صفوهالصفاي ابن بزاز است كه نقل روايتي است از زبان فرزند شيخ صفيالدين در مورد پدرش. ابن بزاز اين جمله را از زبان پسر شيخ صفي نقل ميكند كه شيخ صفي گفته است “كار بمانده كار تمام بري”، (ص. 25) در ابتدا خوب است كه شرح خود كسروي را بر اين جمله او آذري ميداند بخوانيم. او ميگويد:
از اين جملهها پيداست كه چنانكه گفتيم ميانه شهرها در آذري جدايي بوده و زبان اردبيلي رويهاي ويژه خود داشته. بخش واپسين آن (كار تمام بري) روشن است و «بري» گويا رويه آذري «بودي»است. زيرا خواهيم ديد كه در آذري دالها راء ميشده ولي بخش پيشين جمله تاريك است اگرچه «كت» يا «كد» بمعني خانه در فارسي شتاخته ميباشد و ما كه داستان عوض شدن دال را به راء در آذري ميشناسيم، بودن «كار» بمعني خانه چندان دور نيست. ليكن با اينهمه رويهمرفته كلمهها تاريك ميباشد. (صص. 26-25)
اگر تمام تفسيرهاي فوق را بپذريم هنوز كلمه “بمانده” به معني “آبادان” آمده است كه بر اين تاريكياي كه كسروي در آن گرفتار آمده است ميافزايد. اما مسئله اين است كه باز هم كسروي ترجمه اين عبارت را لفظ به لفظ گرفته است. ترجمه اين عبارت درست است، اما ترجمه تنها نقل به مضمون است. اين جمله هم از قضا يك جمله گيلكي است كه قسمت آخر آن اندكي بد تلفظ شده است كه البته بسيار طبيعي است. اين جمله را پسر شيخ صفي براي ابن بزاز نقل كرده و او نوشته است. طبيعي است كه در اين فرآيند طولاني انتقال عبارت “بو ري” به “بري” تبديل شده است. “ري” عبارتي است كه امروزه هم رشتيها به عنوان يك عبارت خطابي از آن استفاده ميكنند و “بو” با تلفظ خفيف “واو” به معناي “شد” آمده است. طيبعي است كه اين عبارت در متن ابن بزاز كه اصلاً با آن زبان آشنايي نداشته است، آن هم با تلفظ پسر شيخ صفي كه او هم با آن زبان آشنايي نداشته است و با نگارش ابن بزاز به اين فرم در بيايد. بقيه عبارت هم اصلاً تاريك نيست و خيلي هم روشن است. اما براي درك بقيه عبارت بايد هم زبان گيلكي را شناخت و هم با فرهنگ آن آشنايي داشت. در فرهنگ مردمان گيلك كه البته تا حدي در بقيه فرهنگهاي ايراني هم رواج دارد؛ مثلاً من در مورد فرهنگ كردها به ضرص قاطع ميتوانم بگويم كه از اين نظر با فرهنگ گيلكي شباهتي تام و تمام دارد، ناسزاگويي به دوستان و اطرافيان يكي از راههاي برقراري ارتباط است. در واقع با گفتن ناسزا به يك دوست رابطه دوستي بين افراد و نيز حالت رواني آنها مورد آزمون قرار ميگيرد. در واقع در ابتداي برقراري رابطه دوستي ناسزا گفتن در واقع ارائه اين پرسش است كه “آيا ما آنقدر صميمي هستيم كه از ناسزاي يكديگر ناراحت نشويم؟” وقتي رابطه دوستي مستحكم شد همان عبارات در بررسي وضعيت رواني دوستان به كار گرفته ميشوند. اگر دوست مورد نظر شاد و خوشحال باشد با شنيدن اين عبارت با خوشحالي تمام يك ناسزا به دوستش ميگويد وگرنه چهره دژم ميكند. همين كه چهره دژم شد طرفي كه ناسزا گفته است ميفهمد كه دوستش مشكلي دارد و اين دوست با دژم كردن چهره در واقع ميگويد “من به كمك نياز دارم.” عيناً همين فرهنگ در ميان مردمان كرد هم رواج دارد؛ دقيقاً با همين كاركرد. براي شناختن اين فرهنگ بايد مدتها در ميان مردم گيلان زيست و البته بايد به عبارتها و واژگان و سخن گفتنها و روابط و رفتارهاي متقابل افراد توجه كرد و انديشيد. من چندين سال قبل در حال انجام تحقيقاتي در شمال ايران بودم كه اين مسئله را در همانجا متوجه شدم. متأسفانه به دليل مشكلاتي نتوانستم در ايران بمانم و طبعاً كار تحقيقي من ناتمام ماند. اما همه اينها چيزهايي است كه كسروي از آنها هيچ اطلاعي نداشته است. با دانستن اين پيشينه فرهنگي اكنون ميتوانم به خواننده بگويم كه “كار بمانده” اصلاً هم به معناي تحتاللفظي “خانه آبادان” نيست، بلكه بمعناي دقيق همان “كار بمانده” در فارسي است و هيچ تبديلي در دال و راء صورت نپذيرفته است. در اين فضاي فرهنگي در واقع اين عبارت به معناي “خانه خراب” است كه امروزه همين عبارت در شمال ايران بسيار شايع است. اما در بطن آن فرهنگ اين عبارت به معناي “خانه آبادان” به كار ميرود و به كار بردن عبارت معكوس تنها به قصد سنجش عمق رابطه دوستي و نيز حال و وضعيت رواني دوستان و اطرافيان است. لذا ترجمه لفظ به لفظ اين جمله اين است: “خانه خراب كار تمام شد” به اضافه يك افزوده خطابي در زبان گيلكي؛ “ري” كه در برخي از گويشهاي گيلكي “ي” عبارت تنها به صورت يك “كسره” تلفظ ميشود و در عوض حرف “ر” با كسره ممتد تلفظ ميشود. اين همه پيچيدگيهاي زباني و فرهنگي را كسروي نميدانسته است و دغدغه يافتن ردي از زبان آذري يك جمله ساده گيلكي را به يك جمله تاريك آذري تبديل كرده است. او باذكر دو جمله ديگر با همان نوع تحليل كه از بررسي آنها در ميگذرم، شروع به روايت نمونههاي پيوسته از زبان آذري ميكند. يكي از آنها يك دوبيتي است از زبان شيخ صفي كه البته حتي به روايت خود كسروي هم معلوم نيست كه اين دوبيتي را خود شيخ صفي سروده باشد:
هر كه بالايوان دوست اكيري/هاراواسان بروران اوريري، من چو مالايوان زره باوو/خونيم زانير كور واوزاكيري” (ص. 27)
كسروي درباره اين جمله ميگويد:
اين دوبيتي اگر هم ساخته خود شيخ صفي نبوده چنين پيداست كه جز بزبان آذري نيست. ولي از معناي آن چيزي فهميده نشد جز اينكه «بالايوان» و«مالايوان» كه از خود داستان بمعني ديوانگان فهميده ميشود اگر «با» يا «ما» از ريشه كلمه نباشد «لايو» را ميتوانيم پنداشت كه همان كلمه «ليوه» است كه در شوشتري و بختياري بمعني ديوانه و در آذربايجان بمعني درمانده و ناشايست بكار ميآيد. (ص. 27)
باز هم او به نقل يك دوبيتي ديگر ميپردازد كه از قول كسي ديگر و او خود از قول پدرش نقل كرده است كه جايي اين دوبيتي را خوانده و شيخ صفي از او دلخورده شده است. اين دوبيتي اين است:
هركه اورامنه بنام بخوند/شورو بسته داري كامروبند، كاريا ميرسي جهنمه داران/خداوند بنده بي بنده خداوند. (ص. 27)
باز هم كسروي اعتراف ميكند كه تنها معني مصراع آخر روشن است و عبارت “شورو” را به شب و روز ترجمه ميكند. او در ذيل يادداشت هشت رونوشتي از نسخه خطي را ميآورد به اين صورت:
هركه اورامنه به نام بخوند/ شود رو بسته داري كامروبند، كار يا ميرسي جهنامه داران/خداوند بنده بي بنده خداوند.
با اينكه او اعتراف كرده است معني اين اشعار را نميفهمد او همچنان نتيجه ميگيرد كه اين اشعار به زبان آذري هستند و كمال شگفتي آنجاست كه در يادداشت هشت و بعد از نقل همان شعر از نسخه خطي ميگويد: “ولي پيداست كه آنچه ما از نسخه چاپي آورديم درستتر مي-باشد.” من نميتوانم متعجب نشوم. وقتي معناي عبارتها روشن نيست، دليل اين “پيدايي” در ترجيح نسخه چاپي بر نسخه خطي كتاب چيست؟ اصلاً پرسش اساسي اين است كه اگر معناي اين عبارات روشن نيست چگونه مصحح به خود اجازه داده است كه در نسخه خطي دست ببرد و در نسخه چاپي آن را عوض كند؟ يعني وضعيت تحقيق تاريخي در كشور ما اينگونه بوده است؟ آيا نبايد پرسيد كه اين نحوه نگرش كسروي در كجاي كتابهاي مهم پرآوازهاش؛ تاريخ هجده ساله آذربايجان و تاريخ انقلاب مشروطيت ايران تأثير گذارده است؟
دوبيتي ديگري را كسروي به نقل از ابن بزاز از زبان زني خطاب به شيخ صفي نقل ميكند كه البته راوي آن شخصي است به نام خواجه آغا كه اين دو بيتي را پهلوي ناميده است و همانطوريكه خواهيم ديد اگر پهلوي بودن اين دو بيتي را جدي بگيريم بايد بگويم به كشف بزرگي نائل آمدهايم. اين دوبيتي اين است:
ديره كين سر بسوداي ته كيجي/ديره كين چش چو خونين اسره ريجي، ديره سر باستنه اچ ته دارم/خود نواجي كووربختي چو كيجي، (ص. 28)
در يادداشت شماره يازده در ذيل همان صفحه هما دو بيتي از روي نسخه خطي نقل شده است:
“ديره كين سر بسوداي تو كيجي/ديره كين چشم خونين ار سه ريجي، ديره كين سر باستان تو دارم/تو نواجي كه اين وربجت(؟) چو كيجي”.
باز هم كسروي بدون اينكه زبان آذري را بشناسد و بتواند معناي اين شعرها را بفهمد معلوم نيست چگونه به مكاشفات اين چنيني نائل آمده است كه در زبان آذري “چو” به معناي “از براي” به كار ميرفته است.
در قسمتي ديگر از همان گفتار به بررسي دوبيتيهاي شيخ صفي ميپردازد، اما قبل از اينكه به سراغ اين دوبيتيها برود چهار نكته مهم را تذكر ميدهد. نكته اول اين است كه شيخ صفي خود اشعاري را كه كسروي به بررسي آنها پرداخته است سروده. استدلال كسروي اين است كه حتي اگر خود وي اين اشعار را نسروده باشد و اين اشعار توسط ديگران به وي نسبت داده شده باشد، حتماً بايد اين اشعار به زباني سروده باشد كه حداقل شيخ صفي آن زبان را ميفهميده. يعني واضح است كه شيخ صفي بايد آن زبان را آنقدر بداند كه اين اشعار را بفهمد. اين استدلالي درست است و در آن شكي نيست. نكته دومي كه كسروي بر آن تأكيد دارد “آذري” بودن اين زبان است. اما او در تمام اين رساله هرگز نتوانسته است نشان دهد زبان آذري چيست. تمام اصراري كه او بر آذري بودن زبان اين اشعار دارد تماماً ناشي از يك پيشفرض نادرست است كه همانگونه كه نشان خواهم داد بر برخي واقعيات استوار است، اما با كمال شگفتي خواهيم ديد كه اين زبان نه يك زبان مرده، آنگونه كه كسروي ميپندارد كه زباني زنده است و اكنون هم مردماني به اين زبان حرف ميزنند، مينويسند، ميخوانند و موسيقي شعر به اين زبان توليد ميشود. اگر تز پهلوي بودن زبان اشعار شيخ صفي يا اشعار منسوب به او را هم مطابق گفته ابن بزاز بپذيريم، بايد بگوييم كه حتي زبان پهلوي در يك پروسه تحولي تغيير كرده، اما همچنان زنده است و برخلاف ايده نادرست رايج نمرده است. نكته سومي كه كسروي به آن اشاره ميكند وزن اين اشعار است كه “هزج محذوف” است و اگر اين ادعاي او كه اين همان وزني است كه فهلويات با آن سروده ميشده است درست باشد، بايد نتيجه گرفت كه زبان پهلوي قطعاً زباني زنده است و حتي ميتوان در دل اين تئوري براي دليل تفاوت لهجهها در زبان پهلوي هم پاسخي بسيار روشن يافت. نكته چهارمي كه كسروي به آن اشاره ميكند اين است كه زبان به اصطلاح آذري تا زمان شاه سليمان فراموش شده است و تنها مرجع ما براي درك معناي اين اشعار نويسنده آنها ميباشد. بنابراين استدلال چون شيخ حسين در زمان شاه سليمان نميتوانسته است معناي اين اشعار را دريابد حتماً بايد آنها را از يك مجموعه نوشته شده به همراه معاني و شرح آنها ذكر كرده باشد.
من در جاي ديگري معناي يك يك اين اشعار را بررسي خواهم كرد، اما از همين ابتدا بايد بگويم كه برخلاف ادعاي كسروي هنوز هم مردماني زندگي ميكنند كه نه تنها معناي اين اشعار را ميفهمند، بلكه به همين زبان شعر ميسرايند و صحبت ميكنند. شايد خواننده متعجب شده باشد كه اين چه زباني است. من حتي ادعا ميكنم كه كسروي اولين كليد و جرقه را براي بررسي اين اشعار در اختيار داشته است، اما چون هيچ آشنايي با اين زبان نداشته است هرگز به ذهنش خطور نكرده است كه در مورد آن تحقيق كند.
در گفتار پنجم رسالهاش با نام “آنچه از اين نمونهها برميآيد” (ص. 34) او به بررسي معاني كلمات ميپردازد. از يك كلمه بسيار جالب هم شروع ميكند كه به روايت خود كسروي همان اولين كلمه كتيبه داريوش در بيستون كرمانشاه است: ادم. كلمهاي كه كسروي به آن اشاره ميكند كلمه “از” است كه به زعم خود وي و البته به درستي با كلمات “ادم” در كتيبه بيستون و “ازم” در زبان اوستايي از يك ريشه است. اما برخلاف گفته او اين كلمه اصلاً يك كلمه از زبان آذري نيست، بلكه يك كلمه از زبان كردي است. كلمه دوم هم “اسر” يا “ارس” است كه باز هم به تعبير خود كسروي در زبان كردي به معني اشك است. خلاصه هر كلمهاي كه او به عنوان آذري معرفي ميكند در زبانهاي مختلف كردي وجود دارد. زباني كه در ميان مردم به زبان كردي مشهور است خود به چند شاخه ديگر تقسيم ميشود كه آنقدر از هم متفاوتند كه برخي از اين شاخههاي زباني عليرغم دارا بودن ريشههاي مشترك زباني يكديگر را نميفهمند. در واقع تا انجايي كه من اطلاع دارم چهار دسته مختلف زبان كردي را ميتوان بازشناخت: كلهري كه زبان مردمان كرمانشاه است، سوراني كه زبان مردمان سنندج، مريوان، مهاباد و بسياري از شهرهاي كردنشين ايران در استان كردستان و آذربايجان غربي است و حتي كردهاي عراق در كركوك و سليمانيه و اربيل با اندك تفاوت لهجه قابل درك به همان زبان سوراني حرف ميزنند. شاخه ديگر از اين زبان كه به كلي با دو تاي قبلي متفاوت است زبان ههورامي است كه مردمان ههورامانات در نزديكي مريوان به آن زبان تكلم ميكنند. و در نهايت زبان كرمانجي به ضم “ميم” كه بخشي از كردهاي مناطق مركزي و شمالي استان آذربايجان غربي و نيز كردهاي تركيه و سوريه به آن زبان تكلم ميكنند. اين زبان هم با تمام آن سه تاي قبلي تفاوتهاي بنياديني دارد. اين نكته هم براي بسياري از خوانندگان جالب خواهد بود كه اين زبانها الفباي خودشان را دارند و الفباي زبان كردي كرمانجي اصولاً الفباي لاتين است. يكي از مشكلاتي كه در درك اين اشعار منقول در كتاب كسروي وجود دارد اين است كه آنها به طرز ناشيانهاي آوانويسي شدهاند، يا به تعبيري بايد گفت اصولاً آواهاي اين اشعار به طرز ناشيانهاي نقاشي شدهاند و اصلاً قواعد نوشتاري زبان كردي را رعايت نكردهاند. البته در اين ميان ضعف بنيادين خود زبان كردي در نگارش نيز سهيم است. اگر بپذيرم كه زبان كردي همان زبان اوستايي و پهلوي است، با توجه به اينكه در اين زبان كلماتي پيكتوگراف به زبان آرامي وجود داشتهاند كه ادعا ميشود به آرامي نوشته ميشدند و به پهلوي خوانده ميشدند بايد بپذريم كه زبان كردي زبان ضعيفي بوده است. با همه اين احوال چه زبان كردي ضعيف بوده باشد و چه نباشد، اين واقعيت كه تمام اشعار روايت شده اشعاري به زبان كردي هستند كه تفاوت آنها با كردي امروز مانند تفاوت زبان سعدي و حافظ است با زبان فارسي امروزه. همانطوريكه گفتم معناي يكي يك اشعار را به صورت تحليلي و دقيق نقل خواهم كرد تا نشان دهم كه نبايد بيهوده به دنبال چيزي بگرديم كه وجود نداشته است.
او در بخشي ديگر به بررسي قواعد تبديل و قلب حروف در زبان آذري ميپردازد كه از آن هم به خاطر ماهيت بسيار نامحققانه آن ميگذرم. در گفتار ششم او قرار است نمونههايي را كه دوستانش براي او فرستادهاند به عنوان نمونههايي از زبان آذري ارائه و بررسي كرده و از تز خود در مورد زبان آذري دفاع كند. چنان كه پيداست خود كسروي هم نميداند كه زبان آذري به واقع چه زباني است، و قبلاً هم نشان دادم كه با وجود اين بياطلاعي او در مورد مقايسه نسخه خطي و نسخه چاپي برتري را به نسخه چاپي ميدهد و نسخه خطي را حاوي غلط ميپندارد. او حتي يك لحظه از خودش نميپرسد كه اگر معناي اين اشعار شناخته شده نيست مصحح اين آثار چگونه تشخيص داده است كه به چه صورتي بايد كلمات را تصحيح كند. در اين گفتار هم كسروي ادعا ميكند كه در متن اشعاري كه آقاي روايي براي او فرستاده است غلط زياد است.
اين اشعار كه برخي از آنها بوضوح داراي معني هستند و به اشعار باباطاهر و حداقل به زبان او نزديك هستند، و باقي هم از زبانهاي مختلف كردي هستند كه در جاي ديگري به دقت آنها را بررسي خواهم كرد.
بعد از بررسي اين اشعار كسروي در گفتار هفتم به بررسي زبان آذري امروزين ميپردازد كه آقاي روايي از خلخال و آقاي سعيد از هرزند فرستادهاند. در بررسي اين نمونهها كسروي ميگويد كه كلمه “از” به معناي “من” كه به گفته او متعلق به زبان آذري بوده است از بين رفته است. او خبر ندارد كه همين كلمه بسياري از كلماتي كه او معناي آنها را نميداند و با وجود اين همه بياطلاعي آن زبان را زبان آذري ميخواند در شاخههاي مختلف زبان كردي زنده هستند. كلمه “از” هنوز هم به معناي “من” در زبان كردهاي اروميه و و برخي ديگر از شهرهاي استان آذربايجان غربي، و نيز در زبان كردهاي تركيه و سوريه كاربرد دارد، به همراه بسياري از آن كلماتي كه كسروي معناي آنها را نميداند. شگفت اينجاست كه كسروي در ابتداي گفتار هفتم ادعا ميكند هنوز چند ده هستند كه در آذربايجان به زباني كه او آذري مينامد حرف ميزنند و در ادامه ميافزايد كه “و كسي اگر خواست و سودي داشت تواند بيكي از آن آباديها رود و زبان آنجا را ياد گيرد و دفتر درباره آن نويسد. من بچنان كاري نه نياز داشتم و نه زمان، و بآن برنخاستم.” (ص. 45) معلوم است كه كسي كه ايده خود را بديهي ميپندارد نيازي نخواهد داشت كه سري به همان شهرها و روستاها بزند تا ببيند كه آيا كلمه “از” واقعاً در زباني كه او آذري ميداند مرده است يا نه. اصلاً آيا اين مردمان همان آذريان هستند؟ اگر چنين باشد با اين ادعاي او كه گفته است تا زمان شاه سليمان ديگر زبان آذري فراموش شده و به همين دليل استنتاج كرده است كه شيخ حسن ميبايستي اين دو بيتيها را از يك مجموعه نوشته شده گرد آورده باشد (ص. 30) چه كنيم؟ اين گفته كه با يافته شدن نمونه زنده از زبان آذري در تناقض قرار دارند. او حتي در شرح اشعاري كه روايي براي وي فرستاده است به اين دليل كه زبان آذري بايد تا زمان شاه اسماعيل از شهرها برافتاده باشد؛ در همان فاصله هفتاد ساله مرگ شيخ ابوسعيد تا يه قدرت رسيدن شاه اسماعيل، معتقد است كه آنها بايد قبل از صفويه سروده شده باشند، (صص. 40-39) تمام اين گفتهها با ادعاي خود كسروي مبني بر اينكه نيازي ندارد كه به اين روستاها مراجعه و در مور زبانشان تحقيق كند ناسازگار است. او اطلاعات غلطي در مورد زبان اين اشعار ميدهد، معناي بسياري از كلمات و جملات را نميداند، قادر نيست هيچ سير تاريخي منسجمي بين زبان به اصطلاح اين آذريان نوين با آن اذري زبانهاي گذشته بيابد و همچنان معتقد است كه زبان اصلي آذربايجان زبان آذري بوده است.
از اينجا تا آخر كتاب هم كسروي به بيان تناقضاتي مشابه ادامه ميدهد كه باز هم از آنها در ميگذرم. اصلاً من يك استراتژي ديگري را پيشنهاد ميكنم كه البته با همدلي و اغماض بسيار زياد بتوانيم استدلالات كسروي را با جرح و تعديلهايي و بررسي دلايل برخي از اشتباهاتش بگونهاي تعديل كنيم كه با شواهد و تاريخ واقعي هم همخوان باشد.
زباني كه شيخ صفي با آن شعر سروده به گفته دايرةالمعارف ويكيپيديا زبان تاتي قديم است كه با زبان كردي قرابت و همپيوستگي زيادي داشته است.[10] لذا بايد بپذيريم كه آن چيزي كه به زبان آذري معروف شده است و به گفته منابع مختلف؛ خود كسروي، ويكيپيديا و ايرانيكا،[11] داراي گويشهاي مختلفي هم بوده است، در وافع تركيبي است از شاخههاي مختلفي از زبانهاي كردي و تاتي و طالشي و غيره. در واقع اين نظري است كه ايرانيكا هم آن را تأييد ميكند. يعني قبل از ورود تركها به آذربايجان زبان رايج در اين منطقه زبانهاي مختلف كردي، تاتي و نيز ارمني بوده است. نكته جالب ديگر اين است كه ايرانيكا هم مانند كسروي به يك دليل بسيار ضعيف؛ تنها به اين علت كه شيخ صفي از كردها بوده است، ادعا ميكند كه كلاً صفويه يك طايفه ايراني بودهاند كه ترك شدهاند. اين ادعا بسيار دور از ذهن بوده و هيچ دليلي ندارد كه اين فرض بسيار پيچيده و سخت را بپذيريم. بهتر است كه مطابق نظر امير حسن خنجي (همان منبع) بپذيريم كه اين شيخ صفي بوده است كه تركها را به دور خود جمع كرده و طرفداران او تركها بودهاند. در واقع بپذيريم كه خط سير فكري شيخ صفي به دست تركها افتاد و كلاً تركي شد، نه اينكه كل طايفه صفويه ايرانيان بودهاند كه ترك شدهاند. با اينوصف بايد گفت كه كلمه “آذري” در وصف زباني با مشخصات ياد شده يك كلمه جعلي است و هيچ دليلي ندارد كه زباني را كه داراي شاخههاي بسيار متعددي است كه حتي گاهي برخي شاخههاي آن يكديگر را نميفهمند به نام جعلي “آذري” بناميم. با همه اين احوال تنها محض استدلال ميپذيرم كه همه اين زبانها را در يك خانواده بزرگ با نام “آذري” طبقهبندي كنيم. نتيجه تمام اين مباحثات چه خواهد بود؟ آيا بايد مانند خواسته كسروي و بسياري ديگر به اين نتيجه برسيم كه چون زبان آذربايجان در قديم زبان آذري بوده است بايد امروز به زبان فارسي تغيير كند؟ چرا؟ زبان فارسي اگر همان زبان به اصطلاح آذري قديم بود، يا اگر حتي با آن قرابتي ميداشت كسروي نميبايست در دريافت معناي شعرها مشكلي داشته باشد. ايرانيكا هم با همين مشكل مواجه است. اصولاً مقاله ايرانيكا در مورد زبان آذري تقريباً بر همان خط و مشي رساله كسروي استوار است. تنها توجه به اين نكته كه اين اشعار به زبان به اصطلاح آذري در همان زماني سروده شدهاند كه افرادي مانند عطار و بعد از آن سعدي و حافظ به زبان فارسي شعر ميگفتهاند و همچنان كسروي مسلط به فارسي از توان درك و فهم آنها عاجز است دوري فوقالعاده اين دو زبان را از هم مشخص ميكند. يعني زبان به اصطلاح آذري شايد جزو همان خانوادهاي از زبانها باشد كه زبان فارسي هم به آن تعلق دارد، اما يك يا مجموعهاي از چند زبان كاملاً مستقل از فارسي است. در اين صورت استدلال كسروي به اين معنا خواهد بود كه چون زبان آذربايجان زماني آذري بوده است امروز بايد به زبان فارسي تبديل شود. چرا؟ اين چگونه استدلالي است؟
اما پرسش اساسي زماني آغاز ميشود كه راجع به “زبان آذربايجان” اندكي دقيق شويم. اينكه زبان آذربايجان زبان آذري بوده است به چه معناست؟ مسلماً به اين معنا نيست كه اين زبان، زبان خاك و سنگ و كوه اذربايجان بوده است، بلكه اين زبان تنها زبان مردماني بوده است كه در آن خاك ميزيستند. اما خود كسروي هم اقرار كرده است كه آن مردمان آذري زبان بتدريج در تركها حل و گم شدند. بخشي در جنگها كشته شدند و بخشي هم؛ من اضافه ميكنم، مهاجرت كردند تا جان خود را از مهلكه نجات دهند. به هر صورت آن مردمان آذري زبان رفتند و مردماني ترك زبان جاي آنها را گرفتند و اين استدلالي است كه كسروي ارائه كرده است. آيا اكنون بايد تركهاي ساكن آذربايجان به زبان فارسي حرف بزنند و بخوانند و بنويسند چون زماني مردماني آذري زبان در آنجا ميزيستند؟ اين چگونه استدلالي است؟