باخیش
۲۷ فروردين ۱۳۹۰
بؤلوم | یازار : axar

يكي از معضلات فكري و اجتماعي جوانان و حتي جامعه دانشگاهي آذربايجان ، ترس و ابا از ترك ناميدن خود است چرا كه در دوران حكومت پهلوي كه آثار آن هنوز هم باقي است ناجوانمردانه ترين ضربه ها بر شخصيت تركان ايران وارد آمد.

 

در طول حكومت 53 ساله رضا خان و فرزند او تركان ايراني از هر نوع توهين و تحقيري در امان نبودن و امروزه هم گويي كلمه ترك كابوسي است كه بر سينه جوانان آذربايجان و جوانان ترك ديگر نقاط كشور سنگيني مي كند . و چنان شد كه جوان تبريزي ، اروميه اي ، زنجاني ، اردبيلي و... با دو نوع هويت ، تحقير شده تركي و افتخار آميز آذري روبرو شود . تركي صحبت مي كرد ولي خود را آذري مي ناميد . وقتي از او مي پرسيدي ترك هستي يا آذري مي گفت آذري ،وقتي مي پرسيدي آذري يعني چه و منظور از آذري چيست چيزي براي گفت نداشت . ولي وقتي همين آذري پاي از وطن بيرون مي گذاشت ايراني بودن خود را انكار مي كرد و خود را ترك اصيل معرفي مي كرد آن هم نه از نوع ايراني ؟؟

 

ترك ستيزي از زمان سقوط حكومت قاجار آغاز شد و توسط روشنفكران نژاد پرستي چون محمود افشار (بنيانگذار بنياد افشار) و احمد كسروي (كسي كه تئوري زبان آذري را تقديم رضا خان كرد ) به اجرا درآمد كه همگي ار مواجب بگيران حكومت پهلوي بودن. تئوري كسروي بر اين اساس بود ، چون اهالي چهار روستا در اطراف مرند و قره داغ ترك نيستن دليلي شد بر اينكه ساكنان اصلي و بومي آذربايجان ترك نيستند . ولي حتي اهالي آن روستا هم به زبان تاتي و تالشي تكلم مي كردند ولي كسروي با اصرار همه آنها را آذري ناميد . نكته جالب اينجاست كه اگر فرضيه كسروي را به تمام ايران تعميم دهيم به اين نتيجه مي رسيم كه نود درصد ايران ترك هست چون كمتر استاني وجود دارد كه در آن يك روستاي ترك نباشد .

 

كسروي در رساله 56 سفحه خود كه در زمان رضاخان منتشر كرد . در آن نقل كرد كه از اين زبان غير تركي مردم آذربايجان (آذري) در تاريخ هيچگونه آثار و نشانه هاي ادبي و مكتوب هر چند بسيار اندك ديده و يا شنيده نشده است. بر اين اساس پروژه هاي كوتاه مدت وبلند مدت با هزينه هاي سرسام آور به راه افتاد و زبان سازي و هويت تراشي براي ايرانيان غير فارس رونق گرفت و دشمني و تبليغات عليه زبانهاي غير فارس بخصوص ترك در اولويت اين برنامه ها بود . نام هاي بومي و تركي شهرها ، روستاها ، رودها و كوههاي آذربايجان با نام هاي ساختگي فارسي عوض گرديد مثل اروميه به رضائيه ، سلماس به شاهپور ، صائين قلعه به شاهيندژ ، قره داغ به ارسباران ، آجي چاي به تلخه رود ، قره چمن ، سياه چمن و مثالهاي بسيار ديگر ... از آنجا كه برگردانندگان اين نام ها اطلاعات و معلومات درستي از فرهنگ زيباي ترك نداشتند نمي دانستند در تركي «قره» علاوه بر سياه معني بزرگ و بلند و والامقام را هم مي دهد. مثل قره باغ يعني باغ بزرگ و قره چمن يعني چمن وسيع و قره بولاق يعني چشمه بزرگ ، قره را فقط به مفهوم سياه به كار برند و اسم روستاي قره چمن تبريز را چمن سياه ناميدند و دنياي را به خود خندانند و ندانستند هيچ جاي دنيا چمن سياه پيدا نمي شود .

 

بعضي از كسرويستهاي افراطي حتي پا را از ديدگاههاي احمد كسروي نيز فراتر گذاشته اند و به اصطلاح تحميل زيان تركي بر مردم آذربايجان را به مغولان نسبت داده اند اين افراطيون حتي نمي دانند و يا خود را به ناداني زده اند كه زبان مغولي چيزيست متفاوت از زبان تركي ، و اگر ميخواستند زبان خود را بر مردم ايران و آذربايجان تحميل كنند چرا زبا مغولي خود را تحميل نكردند و زبان تركي را تحميل كردند از آن گذشته مغولان فقط كنترل آذربايجان را درست نداشتند بلكه از چين تا عراق در دست آنها بود و اگر در پي تحميل زبان تركي بودن چرا هموطنانفارس ما ترك نكرند !!!

 

و با همه اين حرفها اين در حالي است كه تركان هميشه در طول تاريخ به رشد و گسترش زبان فارسي كمك كرده اند و در هيچ كجا نميتوان مدركي را پيدا كرد كه تركان بر عليه و براي از بين بردن اين زبان كاري انجام دادند . زبان تركي زبانيست زيبا با قدمت هفت هزار ساله و سومين زبان زنده و با قاعده دنيا (به نقل از مجله پيام يونسكو) و حق رسمي و سرتاسري شدن در ايران به عنوان دومين زبان رسمي كشور در كنار زبان فارسي دارد .

در اين جزوه به موضوع هايي چون بحران هويت در بين جوانان ترك زبان ايران , تحريف تاريخ تركان در زمان خاندان پهلوي , و موقعيت كنوني زبان وفرهنگ تركي در كشور به صورت خلاصه  پرداخته شده است.

بحران هويت درميان جوانان آذربايجان !

 

يكي از معضلات اجتماي جامعه روشنفكري و جوان آذربايجاني امروز بحران هويت است. به‌جز جوانان و پيشقراولان حركت ملي آذربايجان هنوز هم جوان عادي و دانشگاهي آذربايجان از ترك ناميدن خود ابا دارد ! چرا كه در طول دوران حكومت پهلوي كه آثار شوم آن هنوز هم بر جامعه سنگيني مي كند ناجوانمردانه‌ترين ضربه‌ها بر شخصيت تركان ايران وارد آمد !

در طول حاكميت 53 ساله رضاخان و فرزند وي، تركان ايران از توهين‌ها و بي احترامي‌هاي آشكار و مستقيم تا تحقيرهاي مدون و كلاسيك در راديو و تلويزيون و كتابهاي درسي مدارس و دانشگاه‌ها در امان نبودند .  امروزه هم گويي كلمه ترك كابوس وحشتناكي است كه بر سينه جوان آذربايجاني و جوانان ترك ديگر مناطق كشور سنگيني مي كند !

دردوران حاكميت پهلوي، صحنه جامعه را آنچنان بر تركان و حتي كلمه تُرك تنگ كردند كه آن عده از جوانان آذربايجاني كه زندگي را نه در مبارزه براي رهايي از ظلم و ستم مضاعف پهلوي بر عليه تركان، كه در به دست آوردن نان و آبي بي دردسر مي‌ديدند تنها راه رهايي از كابوس دردناك “تُرك”را در جايگزين شدن اين كلمه با واژه‌اي ديگر جستجو مي‌كردند!

در حقيقت تمام صحنه‌ها براي اجراي نمايش تغيير هويت براي افرادي كه تاب تحمل تحقيرها و توهين‌ها را نداشتند  و توان مقابله و مبارزه با آن را در خود نمي ديدند و مستحيل شدن در زبان و فرهنگ حاكم و غالب را آسان‌ترين راه فرار از اهانت‌ها و بي احترامي‌ها مي‌دانستند ،حاضر و مهيا بود !

“آذري” آنهم از نوع غير تركي واژه‌اي بود كه كشف آن ! بيشتر از سقوط امپراتوري هزار ساله تركان ايران، رضاخان و پان‌آريائيست‌‌ها را خوشحال كرد تا فراريان از هويت تركي را نشان ودرجه‌اي بس زيبا و افتخارآميز از نوع “پارسي” ارزاني دارند !

آري چنين شد كه جوان تبريزي ، زنجاني ،اروميه‌اي ، اردبيلي ،      آستارايي، همداني ، ساوه‌اي و … با دو نوع هويت تحقير شده تركي ، و افتخار آفرين آذري از نوع پارسي ! روبرو شد كه اين دومي را نمي‌دانست چگونه جايگزين اوّلي كند ؟!

به تركي سخن مي‌گفت امّا خود را آذري مي‌ناميد ! تازه آذري  او با آذري كسروي فرق داشت ، او آذري را فقط براي رهايي از كلمه ترك بر خود گزيده بود ! وقتي از او مي‌پرسيدي تو تركي يا آذري ؟ مي‌گفت ،آذري . وقتي مي‌پرسيدي آذري يعني  چه و منظور از آذري چيست  ؟ چيزي براي گفتن نداشت ، حتي تئوري كسروي را هم نمي‌دانست ، فقط مي‌خواست ترك نباشد ، تركي كه در طول دوران حكومت پهلوي به بدبخت‌ترين ، تحقيرشده‌ترين و كم ارزش‌ترين عنصر جامعه تبديل شده بود !!

ولي همين آذري وقتي پاي از ايران بيرون مي‌نهاد و دل به فرنگستان مي‌داد ايراني بودن خود را انكار مي كرد و خود را ترك اصيل ، آنهم نه از نوع ايراني‌اش, ! مي‌ناميد .

ترك ستيزي و تحقير تركان از زماني كه امپراتوري هزار ساله تركان با سقوط دولت قاجار پايان يافت و حاكميت نژادپرستانه رضاخان بر كشور كثيرالمله ايران تحميل گرديد آغاز شد .

از روشنفكران نژادپرست اين دوران محمود افشار بود كه با نزديكي به دربار رضاخان ثروت و مكنت هنگفتي بهم زد و از تئوريسين‌هاي شوونيستي دربار پهلوي بشمار مي‌رفت . وي از جمله كساني بود كه هيچگونه حق وحقوق فرهنگي به تركاني كه نصف جمعيت كشور را تشكيل مي دادند قائل نبود و حتي با تدريس 5 دقيقه‌اي زبان تركي در مدارس و دانشگاهاي آذربايجان هم مخالف بود !! (زبان فارسي در آذربايجان ،گردآوري ايرج افشار ،تهران-1368،ص 288)

محمود افشار با تشكيل “بنيادافشار” تنها قسمتي از ثروت بادآورده و هنگفت خود را كه شامل “32 رقبه” مي‌شد و يكي از رقبات آن يعني                ” باغ‌فردوس‌شميران ” به مساحت كلّ 10239 (ده‌هزارودويست‌وسي‌ونه) متر مربع عرصه ، مشتمل بر : 1- دوازده دستگاه آپارتمان مسكوني و چهار باب مغازه  2- ساختمان توليت خانه كه دفتر مجله آينده است  3- ساختمان متولي خانه  4- دو باب دكان در قسمت جلوي كتابخانه [علاوه بر 4 باب مغازه قبلي ] 5- دو ساختمان و دو باغ مجزّا  6- 18 شماره‌تلفن 7- 5ساعت و 53قيقه از آب قنات فردوس  (پنج وقفنامه،مجموعه انتشارات ادبي تاريخي موقوفات …افشاريزدي- شماره 16- يادبود نخستين سال در گذشت واقف،28/آذر/1362،صص 12-13)  را طبق مفاد وقفنامه در جهت پيشبرد اهداف واقف كه همانا شوونيسم و پان‌فارسيسم است قرار داد !

محمود افشار وصيّت كرده بود علاوه بر موقوفاتي كه در حال حيات وي در نظر گرفته شده است و 32 رقبه مي‌باشد، يك‌سوم از ثروت باقي مانده از وي نيز بعد از مرگش به 32 رقبه قبلي موقوفات افزوده شود !

” هم اكنون به موجب همين سطور وصيّت مي‌كنم كه بعد از من يك‌سوم از “ماتَرَك” به عنوان “ثلث” شرعي بر اين موقوفات افزوده شود . هر گاه در آخرين وصيتنامه شرايط و مصرف خاصي براي ثلث معيّن نكردم منظور اين است كه عملاً و قانوناً يك‌سوم نامبرده نيز زير نظر متولياني كه معيّن كرده‌ام قرار گيرد …” (پنج وقفنامه،ص23 )

“موقوفات افشار” با سرمايه نجومي هم‌ اكنون نيز در راه رسيدن به اهداف شوونيستي فعّال مي‌باشد. كتابهاي نژادپرستانه‌اي كه توسط اين بنياد منتشر و با قيمت ارزان در اختيار خوانندگان گذاشته مي شود مؤيد اهداف اين بنياد است !

محمود افشار در وصيتنامه خود نوشته است:

“بعد از تعميم زبان فارسي و وحدت ملّي [!]كه بايد هدف اصلي باشد منظورهاي ديگري كه اين موقوفات براي آنها بنياد يافته و اساسنامه آن نوشته شده توجه خاص به نسل جديد از راه آموزش و پرورش كودكان به‌وسيله كودكستان شبانه‌روزي نمونه و تربيت اجتماي و سياسي جوانان…خواهد بود…كه بر اينها اضافه شود         ” مدرسه‌هاي مادرانه ” در آذربايجان [!!]كه شرح آنرا بعد در مجله آينده خواهم آورد.”. (پنج وقفنامه،صص 27-28)

آنچه از زبان محمود افشار به عنوان “مدرسه‌هاي مادرانه در آذربايجان” جاري مي‌شود همان چيزي است كه از طرف همفكر وي جواد شيخ‌الاسلامي يكي ديگر از نژادپرستان  دوره‌ي پهلوي و يكي از اعضاي شوراي توليت  ”بنياد افشار” جهت رسيدن به اهداف شوونيستي عرضه گرديد.

وي غير انساني‌ترين تفكر عصر خود را كه در هيچ دوره‌اي از تاريخ بشريّت و در هيچ نقطعه‌اي از ديكتاتورترين و  بدوي ترين مناطق جهان ديده نشده است به معرض نمايش گذاشت !

جواد شيخ‌الاسلامي تئوري جدا كردن اجباري نوزادان شيرخوار آذربايجاني و نوزادان ديگر مناطق ترك ايران از مادرانشان و نگهداري آنها در شيرخوارگاهاي مخصوص كه تا هفت‌سالگي تماس و ارتباطي با والدينشان نداشته و كلامي از زبان آنها نشنيده باشند را تقديم ديكتاتور زمان و همفكران خود كرد !

تكرار و پيگيري اين تفكر قرون وسطايي از طرف وي ، بعد از انقلاب‌اسلامي همچنان ادامه داشته است !!  (زبان فارسي در آذربايجان،ص 445/ مجله‌آينده سال هفتم-1360،شماره‌هاي سوم و چهارم)

از ديگر باصطلاح روشنفكراني كه در دوران ستمشاهي پهلوي پشت به هويت خود كرده و هضم شدن در زبان وفرهنگ حاكم را افتخاري بزرگ براي خود دانست احمدكسروي بود . وي با حمايت رضاخان به مخالفت آشكار عليه دين اسلام و انكار امام دوازدهم پرداخت و پا به ميدان مستحيل شدن در زبان وفرهنگ تحميلي رضاخاني گذاشت و تئوري “زبان‌آذري” را باصطلاح به صورت علمي تقديم وي كرد !

تئوري خود ساخته كسروي آنچنان بر مذاق نژادپرستان خوش آمد كه سر از پا نمي‌شناختند . در تئوري كسروي ساكنان روستاهايي كه تعداد آنها كمتر از انگشتان يك دست يعني چهار روستا بود و اين روستاهادر منطقه قره‌داغ و اطراف مرند و زنوز قرار داشتند و زبان آنها غير تركي بود دليلي شد بر اينكه ساكنين اصلي و بومي آذربايجان ترك نباشند !

كسروي وقتي با اهالي اين چهار روستا، يعني روستاهاي هرزند و گلين قيه در اطراف مرند ، حسنو در قره‌داغ و تات‌‌نشينهاي اطراف خلخال روبرو شد و از زبان آنها پرسيد ، آنها نام زبان خود را هرزندي ، تالشي و تاتي ناميدند ؛ ولي كسروي با اصرار تمام آنها را ” آذري” ناميد !  گر چه زباني كه در هرزند و گلين‌قيه صحبت مي‌شد با زباني كه تاتهاي خلخال صحبت مي‌كردند از هر جهت متفاوت بود و حتي  قابل فهم براي هم نبود ، اما كسروي نام مشترك ” آذري” از نوع زبانهاي پهلوي را بر آنها نهاد كه فقط بر روي صفحات كتابها ثبت شد و اهالي اين روستاها هيچوقت نام زبان خود را آذري نناميدند !

كسروي با استناد به نظريه زبان‌شناسان مبني بر اينكه روستائيان خالص‌ترين و دست‌نخورده‌ترين زبانها را دارند و زبان آنها زبان اصلي و بومي منطقه است و زباني است دست نخورده؛ وجود اين چهار روستا در آذربايجان را دليلي بر غير تركي و باصطلاح آذري بودن زبان بومي مردم آذربايجان دانست ، غافل از اينكه اگر مردم چهار روستا در آذربايجان به زبان غير تركي صحبت مي‌كنند ، در مقابل اهالي هزاران روستا و به بيان ديگر به‌جز اين چهار روستا بقيه مردم ساكن در تمام روستاهاي آذربايجان از دور افتاده‌ترين نقاط آن و از ميان كوه‌هاي سر به فلك كشيده سهند و ساوالان گرفته تا دشتهاي پهناور مغان و زنجان و همدان تا اطراف تهران،كرج ، ساوه ، اراك ، قم، تفرش , دماوند و فريدن اصفهان به تركي تكلّم مي‌كنند؛ لذا بومي بودن زبان تركي در آذربايجان و ديگر مناطق ياد شده ايران مدلل‌تر و مستند‌تر است .

از طرف ديگر, اگر دلايل كسروي را بر كل ايران تعميم بدهيم در اين صورت مي توان ادعا كرد كه نزديك به 90% (نود درصد) مردم ايران ترك هستند و زبان اصلي وبومي فارسهاي ساكن در استانهاي مختلف كشور نيز در اصل تركي بوده است !! چرا كه كمتر استاني را در ايران مي توان پيدا كرد كه در آن چند روستاي ترك نباشد.

در باره تركان ايران دكتر م . پناهيان تحقيقاتي انجام داده و بر اساس ده جلد     ” فرهنگ جغرافياي ايران ” از انتشارات ستاد ارتش , سال 1328-31      مجموعه اي در چهار جلد به نام ” فرهنگ جغرافياي ملي تركان ايران زمين “  همراه يك جلد حاوي نقشه , فراهم آورده ودر سال 1351 در خارج از كشور به چاپ رسانيده است (سيري در تاريخ زبان ولهجه هاي تركي , دكتر جواد هئيت- چاپ سوم , سال1380,ص307)  كه ما در اينجا به نقل از اين كتاب به تعداد روستاهاي ترك زباني كه خارج از چهار استان آذربايجان شرقي , آذربايجان غربي , اردبيل و زنجان     ( كه تقريباً همه روستاهاي اين چهار استان ترك هستند ونيازي به آوردن آنها در اين ليست نمي باشد )  هستند اشاره اي مي كنيم :

 

نام شهرستان         روستاهاي ترك وابسته      نام شهرستان      روستاهاي ترك وابسته

…………………         ……………………..       …………………         ……………………

تهران                                209  روستا         شهرضا                    19   روستا

قزوين                                441   //             شهركرد                   30      //

اراك                                  334  //            فريدن                        82       //

ساوه                                224   //              بيجار                      135     //

دماوند                              28     //             تويسركان                 9         //

قم                                   17     //           شاه آباد(اسلام آباد)     2        //

محلات                              12      //           كرمانشاه                 8        //

طوالش(هشتپر)                    68     //            همدان                  452     //

رشت                               39      //           اهواز                        5        //

بندر انزلي                         10      //           خرم آباد                  65       //

فومن                              4        //            آباده                      65       //

لاهيجان                          4        //          بوشهر                     57        //

آمل                                2        //          شيراز                     29        //

ساري                              7        //          فسا                         47        //

شاهرود                            15      //          فيروزآباد (فارس)        12        //

گرگان                             107     //         كازرون                        53        //

نوشهر (1)                          1        //          سيرجان (2)                 4         //

اصفهان                            7         //                 سبزوار              109      //

لار                                10        //                  بجنورد              193      //

(1)   در اطراف كلاردشت چالوس چند روستاي ترك ازجمله ده “بازارمحله” موجود هست كه اينجا نيامده است

(2)   دركتاب “جغرافياي انساني ” (زمان رضاخان)روستاهاي پيچاقچي و افشاركرمان2000 خانوار قيد شده است

 

نام شهرستان      روستاهاي ترك وابسته     نام شهرستان    روستاهاي ترك وابسته

………………..         ………………………..        ………………….    ………………………

سنندج                83     روستا                  درگز            99    روستا

مشهد                25        //                   قوچان          330       //

نيشابور              46         //

…………………………………………………………………………………………………………..

 

كسروي  در رساله 56 صفحه اي كه در زمان رضاخان به چاپ رسانده از زبان غير تركي با نام آذري درآذربايجان صحبت به ميان مي آوَرَد كه در طول تاريخ هيچگونه آثار و نشانه ي ادبي و مكتوب هر چند اندك از اين زبان ديده ويا شنيده نشده است و خود كسروي هم به آن اعتراف مي كند :

” چنانكه باز نموديم آذري زبان گفتن بوده و هميشه در پيش روي او زبان همگاني روان , و براي نوشتن جز اين يكي بكار نمي برده اند . از اين رو  نوشته اي به زبان آذري در دست نبوده و يا اگر بوده از ميان رفته . ” ( آذري يا زبان باستان آذربايجان – احمد كسروي – ص 35 ).

بعد از امپراتوري هزار سالة تركان ايران , يعني بعد از سقوط دولت قاجار و از زمان شروع حاكميت رضاخان كه حكومت نژاد پرستانه پارسي را بر كشور كثيرالمله ايران تحميل كرد, افرادي از ميان مردم آذربايجان كه تحت تأثير تبليغات آپارتايدي رضاخان قرار داشتند, بر عليه هويّت و موجوديت خود عصيان كردند !

علّت اين عصيان, احساس حقارت و بي¬هويّتي بر اثر عدم آگاهي از پيشينة زبان, ادبيات , فرهنگ , تاريخ , موسيقي و در يك كلام موجوديت خود , و خالي شدن از فرهنگ خودي كه منجر به از خود بيگانگي و يا بقول دكتر شريعتي الينه شدن مي¬گرديد بود .

وقتي انسان اِلينه گرديد و از خود بيگانه شد , احساس پوچي و بي¬هويّتي مي¬كند و براي رهايي از اين حقارت و دربدري معنوي به دنبال هويّت جديد است, حال اين هويّت را هر كس با هر نيّت و مقصد به او بدهد با آغوش باز مي¬پذيرد .

چنين شخص مثل فردي مي¬ماند كه در منجلاب سيلاب خروشان در حال غرق شدن است و براي نجات خود چنگ به هر خار و خاشاكي مي¬اندازد تا خود را نجات دهد !

در چنين شرايطي اطلاعات آسان, بي¬زحمت و بدون هزينه از سنين كودكي تا بزرگسالي از خانه و مدرسه و دانشگاه گرفته تا كوچه و خيابان و در هر زمان و مكان از افتخارات ساختگي زبان, فرهنگ و تاريخ قدرت حاكم در اختيار اوست؛ يعني پر شدن از فرهنگ تحميلي.

طبيعي است افرادي كه قدرت مقاومت در مقابل فرهنگ مهاجم را ندارند و بدست آوردن معلومات و اطلاعات واقعي از افتخارات ملّت خويش را توأم با سختي¬ها, ممانعت¬ها, دردسرها و هزينه¬هاي زياد مي¬بينند راحت¬ترين و بي دردسرترين راه را هضم شدن در فرهنگ حاكم مي¬بينند و پشت به هويّت خويش مي¬كنند.

اينها به سربازاني در جبهه مي¬مانند كه بجاي مقابله و مبارزه با دشمن و كشته شدن يا پيروزي, راه اسارت آسان را برمي¬گزينند !

سياست اِليناسيون و يا هويّت¬زدايي ايرانيان غير فارس نيز از زمان رضاشاه آغاز گرديد , در اين دوران گويي در ايران هيچ قوم و ملّتي جز با هويّت فارسي حق حيات ندارد و هر آنچه از تمدّن و گذشته درخشان است مخصوص       فارس زبانهاست و ديگران اگر تمدّني برايشان منتسب است از اعقاب فارسيان هستند, در غير اينصورت محكوم به بي¬تمدّني و بي¬فرهنگي هستند !

بدينسان تاريخ جديدي براي ايران نوشته شد و افتخار بر كوروش و داريوش و نژاد موهوم آريايي و قوم  پارس كه سر آمد همة ملّتهاي جهان باشد سرلوحه تبليغات رضاخاني قرار گرفت و در اين ميان اگر كسي مي¬خواست براي خود هويّتي كه بتواند بر آن ببالد دست و پا كند, چاره¬اي جز چسباندن خود به پارس و پارسيان نداشت و اين در حالي بود كه تاريخ واقعي حقايق را به شكل ديگري آشكار مي¬كرد ! : [«. . . پارسيان در نزد يونانيان, كه معمولاً آنها را ماد مي¬ناميدند, وحشياني بيش نبودند . يونانيان در قدرت و سلطة بلامنازع شاهنشاه بر دست نشاندگان, استبداد مخوف و دهشتناك مي¬ديدند و در وفاداري ساتراپ¬ها نسبت به خاندان شاهي, حالتي كوركورانه و محض را مشاهده مي¬كردند».

« من, [داريوش] هم¬ بيني و هم گوش و هم زبان او (فرورتي سردار استقلال¬طالب ماد) را بريدم و يك چشم او را هم كندم (به همين حال) او را به در كاخ بستم تا همه او را ببينند, سپس او را در همدان به¬ دار زدم و تمام ياران برجستة او را در دورن دژ حلق آويز كردم “  ( شارپ, فرمانهاي شاهان هخامنشي, كتيبة بيستون ۲, بند 1۳).

«. . . كوروش پسر چوپاني بود از ايل مردها, كه از شدت احتياج مجبور گرديد راهزني پيش گيرد . كوروش در ايام جواني به كارهاي پَست اشتغال مي¬ورزيد و از اين جهت مكرّر تازيانه خورد. . . . »

«. . . . در ماه تيشري وقتي كوروش در اوپيس واقع در ساحل دجله با ارتش بابل نبرد كرد , مردم اكد عقب نشستند , او به تاراج و كشتار مردم پرداخت . اينك يهوديان به عنوان تنها سروران بين¬النهرين عازم خانه خويش¬اند و امپراتور جديد به قلع و قمع  و تصرّف ثروت, هويّت و هستي تاريخي مردمي مي¬پردازد كه در ايران كهن, به ازاي2000 سال پيش از او, در نهايت آرامش گرد آمده بودند . مردمي كه از درون به توطئه يهود پوك مي¬شدند و از بيرون نيز اقوام مهاجم [پارس] بر آنان مي¬باريد . اين¬جاست كه براي نخستين بار مردم ايران, اين قوم بي¬نشان و ناشناخته و خون¬ريز را, «پارسه» خواندند, لقبي كه در ايران كهن و ايران كنوني و در فرهنگ ماد و عيلام «گدا, وِلگرد, مهاجم» معني شده است . از اين لقب مشتق «پرسه¬زدن» در فارسي آمده است ؛ وحتي صداي عصباني سگ را مردم ايران، به قياس , صداي “پارس” شناختند .”.] (دوازده قرن سكوت, ناصر پورپيرار , صص ۲۵, ۴۲, 217,   بر    ۲۱۸برآمدن هخامنشيان نشر كارنگ 1379 تهران ).

بر اين اساس پروژه¬هاي كوتاه مدت و طولاني مدت با هزينه¬هاي سرسام آور براه افتاد و زبان¬سازي و هويّت¬تراشي براي ايرانيان غير فارس رونق گرفت و دشمني و تبليغات عليه زبانها و فرهنگهاي غيرفارسي بخصوص تركي در اولويت اين برنامه¬ها قرار داده شد .( كثرت قومي و هويّت ملّي ايرانيان- دكتر ضيا صدر   ص ۶۲- ۶۴).

با گردآوري چند بيتي از زبانهاي مهجور تاتي, تالشي و گيلكي در كنار- گوشة آذربايجان و گذاشتن نام ساختگي «آذري» بر آن كه هرگز اثر و نشانة ادبي و مكتوب از اين زبان در هيچ دوره¬اي از تاريخ بدست نيامده, زبان قانونمند, موزون و آهنگدار تركي مردم آذربايجان با ميراث ادبي و كم نظير هزارساله و منحصر به فردش انكار گرديد و زبانِ ساختگي و موهوم «آذري» دستپخت كسروي زبان مردم آذربايجان قلمداد گرديد !

در دوره ي حاكميت نژاد پرستانه ي رضاخان , پروژه انكار زبان و فرهنگ مردم آذربايجان و ديگر ترك زبانان ايران تا بدانجا پيش رفت كه بعد از زبان ادبي (فارسي), نام زبانهاي افغاني يا پشتو, كردي, بلوچي, ارمني, بني¬اسرائيلي, زرتشتي, و لهجه¬هاي مازندراني, گيلكي, سمناني, بروجردي و كاشي در ليست زبان و لهجه¬هاي رايج مردم ايران آورده شد و از برده شدن نام زبان تركي, تركمني و عربي كه نصف جمعيت ايران بدان تكلم مي¬كردند به طرز احمقانه¬اي امتناع گرديد! (جغرافياي انساني ص  ۲۵۱, چاپ در دوره رضا خان )

از اوايل حاكميت رضاخان و به دستور او تدريس در مدارس كشور به جز زبان فارسي ممنوع گرديد و سياست حاكميّت مطلق و بي¬چون و چراي زبان فارسي در كشوري كه در طول تاريخ چند هزارساله¬اش حتيٰ در دوران ديكتاتورترين پادشاه يك زباني و يك فرهنگي را به خود نديده بود بر كشور تحميل شد .

ناسيوناليسم افراطي فارسي كه هدية انگليسي¬ها به رضاخان بود, شروع به هويّت¬زدايي تركان ايران كرد كه امپراتوري پرقدرت هزارساله را بعد از حاكميت اسلام در ايران رقم زده بودند و خطر بالقوّه براي حكومت رضاخان و سياست انگليس به حساب مي¬آمدند.

از تحصيل و تدريس زبان تركي آذربايجاني كه اولين مدرسه مدرن ايران و نخستين روش تدريس با اصول صوتي در دنياي اسلام با اين زبان و در زمان قاجار و بوسيله دانشمند شهير آذربايجان ميرزا حسن رُشديّه در تبريز و با كتابِ «وطن¬ ديلي» آغاز بكار كرده بود جلوگيري شد ! ( روزنامه نويد آذربايجان- ويژه¬نامة عيد ۸۲- صمد سرداري¬نيا ص ۱۷) .                                                                            تخريب شخصيت, هويّت و موجوديّت تركان ايران در راس برنامه¬هاي تخريب فرهنگي رضاخان قرار گرفت, نام¬هاي تركي و بومي شهرها, روستاها, رودها و كوههاي آذربايجان با نام ساختگي فارسي عوض گرديد؛ مثلاٌّ سوْيوق بوُلاق به مهاباد, تاتائو و جيغاتي به سيمينه¬¬رود و زرينه¬رود, اروميه به رضائيه, سايين¬قالا به شاهين¬دژ, سلماس به شاهپور, آجي¬چاي به تلخه¬رود, قره¬داغ  به ارسباران, قره¬چمن به سياه¬چمن, آخما قيه به احمقيّه و . . . تبديل گرديد.

كتاب درسي ” وطن ديلي ” تاليف ميرزا حسن رشديه , كه در سال 1312 ق در تبريز چاپ شده است

كتاب درسي ” وطن ديلي ” تاليف چئرنيايئوسكي چاپ دوم –  تفليس –  1306 ق

 

از آنجائيكه برگردانندگان اين نام¬ها معلومات و اطلاعاتي از ادبيات و فرهنگ زبان تركي نداشتند و نمي¬دانستند در تركي «قره» علاوه بر سياه معني بزرگ, وسيع, بلند و والامقام را هم مي¬دهد, مثل «قره¬بولاق» يعني چشمه بزرگ, «قره باغ» باغ بزرگ و وسيع, «قره¬چمن» چمن وسيع, «قره¬داغ» كوه بزرگ و «قره¬خان» يعني خان بزرگ؛ قره را تنها به مفهوم سياه بكار بردند و نام روستاي   قره¬چمن تبريز را «سياه¬چمن» گذاشتند و دنيايي را بخود خنداندند و ندانستند كه در هيچ جاي دنيا چمن سياه وجود ندارد تا چه رسد به نزديكيهاي تبريز !

امپراتوران ترك در طول هزارسال حكومتشان بعد از حاكميّت اسلام بر  ايران , بيشترين خدمت را به زبان فارسي كرده¬اند . آنها حتيٰ اين زبان را در حد تحميل توسعه دادند . با همة اين احوال زبان تركي هم بدون تشويق پادشاهان و با قدرت ذاتي خود به شكوفايي ادامه ميداد و  اين زبان در مكتب¬خانه¬ها در كنار زبان عربي تعليم داده مي¬شد.

اولياء چلبي سياح نامدار ترك اهل آناتولي كه در سال ۱۰۵۰ هجري از تبريز ديدن كرده در مورد مدارس اين شهر مي¬نويسد:

«در تبريز كه شهر بسيار بزرگي است ۶۰۰ مدرسه موجود است كه مردم اين شهر آنرا مكتب مي¬گويند» در اين مكتب¬¬خانه¬ها علاوه بر عربي, كه اولياء چلبي از تدريس آن راضي نيست زبان تركي نيز به محصلين آموخته مي¬شده است . وي از مكتب¬هاي مشهور شهر, مكتب شيخ حسن, مكتب حسن¬ميمندي, مكتب  تقي¬خان, مكتب سلطان حسن, مكتب سلطان يعقوب و غيره نام برده مي¬گويد :

«سالي يكبار در اين مدارس به محصلين لباس داده مي¬شود». اولياء چلبي وقتي از زبان مردم تبريز سخن به ميان مي¬آورد ميگويد: آنها به لهجة مخصوصي صحبت مي¬كنند و مي¬گويند: «هله تانيمه¬ميشم» يعني «هنوز نشناخته¬ام». كه در حقيقت اين زبان همان زبان تركي آذربايجاني است و اندكي متفاوت با لهجة تركي آناتولي . (تبريز از ديدگاه سياحان خارجي- اكرم بهرامي ص ۸۲).

اولئاروس سفير آلمان كه در قرن هفدهم ميلادي به دربار صفوي رسيده در مورد تدريس تركي در مناطق مختلف تحت حاكميت دولت صفوي , از جمله آذربايجان و ولايات ايروان, عراق عجم (ولايت عراق عجم  شامل مناطق مركزي ايران و شهرهاي اراك امروزي , ساوه , قم , خمين , كاشان و … مي شد) ,  بغداد و . . .  و اهميّت اين زبان در اين مناطق مي¬نويسد : تركي در ايران آنقدر از اهميّت برخوردار است كه در دربار اصفهان به سختي مي¬شود كلمه¬اي به فارسي شنيد. (تبريز از ديدگاه سياحان خارجي …ص ۸۲- ۱۱۲ سال  ۲۵۳۶).

روند تعليم و تدريس عربي, تركي و فارسي در كنار هم در اين كشور ادامه داشت تا اينكه در زمان رضاخان دستور جلوگيري از تدريس و يادگيري زبان تركي داده شد و دشمني با زبان و فرهنگ غني تركي در راس برنامه¬هاي تخريباتي رضاخان و جانشين وي قرار گرفت.

امروزه نيز پان¬آريائيست¬ها به جاي تشكر از امپراتوران ترك كه توسعه دهندگان زبان فارسي بودند همواره با آنها و با همة تركان دشمني مي¬ورزند . علت اين دشمني هم بيشتر از آنجا ناشي مي¬شود كه در طول هزارسال, تركان در راس حكومتهاي ايراني و در قالب پادشاهان و سلاطين, وزرا, فرمانداران ايالات و ولايات و فرماندهان كشوري و لشگري بوده و پارسيان و تاجيكان بيشتر به عنوان منشيان و  رعايا در خدمت آنان بوده¬اند . اين عامل باعث احساس حقارت در ناسيوناليستهاي افراطي شده پس از حاكميّت خاندان پهلوي بر ايران كه خود را منتسب به پارسيان مي¬كرد. در پي تلافي اين حقارت هزارساله برآمدند !

دربارة اين حسّ حقارت به متني كه در مجلة «نگاه¬نو» در سال ۱۳۷۰ چاپ شده و اين مجله به وسيله ناسيوناليستهايي چون كاوه بيات و همفكرانش منتشر مي شد نظري مي¬افكنيم : «ملّت ايران طي حدود هزارسال از زمان غزنويان تا پايان قاجاريه زير سلطه سلاطين ترك قرار داشته است و چنان بوده كه در مدت طولاني اين تسلط, از حداكثر حق و بختي كه گاه برخوردار مي¬شده, شمشيرزني در مقام سربازي ساده در خدمت سرداران ترك بوده است, حال لازم به يادآوري نيست كه چون همه املاك بزرگ همواره از سوي شاهان به صورت تيول و اقطاع در اختيار سرداران پيروزمند قرار مي¬گرفت, يك ايراني غير ترك سهمي در اين ميان نمي¬توانست داشته باشد»( مجله نگاه¬نو شماره ۴, دي ماه سال ۱۳۷۰ ص 38).

پان¬فارسيست¬ها اثر مكتوب, منحصر به فرد و جهاني ” دده¬قورقود       ” (قرن 5 هجري قمري ), فرهنگ فارسي- تركي “صحاالعجم هند و شاه نخجواني”      ( قرن 7 ق )  و آثار شاعراني چون حسن اوْغلو, نصير باكويي (قرن 7 ق ) ,  قاضي ضرير,    برهان الدين , نسيمي, شيخ انوار ( قرن 8 ق ) , حقيقي , حبيبي  و ديگران را كه بسيار قديمتر از زمان صفويان و به تركي آذربايجاني است ناديده گرفته تلاش مي¬كنند اين تفكر را بر مخاطبينشان القاء كنند كه زبان تركي , بيشتر , از زمان حكومت صفويان زبان مردم آذربايجان و زبان عمومي شده است و اين صفويان بودند كه زبان تركي را رونق بخشيده و رواج دادند , در حالي كه ادّعاي اينان كاملاً غير مدلّل و غير منطقي است و آثار مكتوب باقي مانده از سالهاي بسيار جلوتر از دوران صفويان , مؤيّد اين واقعيّت است كه زبان تركي از زمانهاي بسيار كهن زبان عموم مردم آذربايجان بوده است و صفويان هم تلاشي براي رونق اين زبان انجام نداده¬اند .

نصراله فلسفي در جلد اوّل زندگي شاه عباس اوّل با استناد به تاريخ «خلد برين» مي¬نويسد : «شاه عباس براي اينكه از قدرت قزلباش بكاهد, يك دسته سپاه منظم تفنگدار نيز از روستائيان ورزيده و رعاياي بومي ولايات مختلف ايران  . . .  ايجاد كرد. . . . و از قزلباش ترك كه خود را اصيل¬تر و نجيب¬تر از مردم پارس زبان ايران مي¬پنداشتند داخل سپاه نبود». و مي¬افزايد: «رعاياي تاجيك يا ايراني [فارس زبان] تا آن زمان  از خدمات لشكري محروم و ممنوع بودند».       ( مجله نگاه نو سال 1370 ش 4 ص 38 ) .

در كتاب «دين و دولت در عصر صفوي» هم به نقل از مينورسكي« the middle east» صفحه ۴۵۱ آمده است : « تركي كه زبان شاهان صفوي بود به ايرانيان تحميل نشد و باوجوديكه به دلايل سياسي شاه اسماعيل يكم اشعار خود را به تركي مي¬سرود, از بيشتر ترك شدن ايران جلوگيري شد. . . . ».

نه تنها صفويان بلكه در طول امپراطوري هزارساله تركان در ايران هيچ سلطان تركي جهت توسعه و ترقي و يا تحميل زبان تركي كوچكترين اقدامي به عمل نياورده و برعكس در توسعه و ترقي و تحميل زبان فارسي دري كه زبان تاجيكان و افغانان بوده كمترين مضايقه¬اي نكرده¬اند كه مجبور كردن شيروانشاه نظامي گنجوي را جهت سرودن منظومه ليلي و مجنون به زبان فارسي دري نمونه¬اي از اين تحميلات است كه نظامي در نظر داشته اين منظومه را به زبان تركي بسرايد: (نظامي از شاعران قرن ششم هجري است).

در حــال رسيـد قاصد از راه      آورد مثــال حضــرت شــاه

خواهم كـه بياد عشق مجنون      راني سخني چو درّ مكنــون

از زيــور پـــارسي و تــازي    اين تازه عـروس را طــرازي

تركي صفـت وفاي ما نيست      تركانه سخن سزاي ما نيست

(مقدمه ليلي و مجنون- وحيد دستگردي چاپ اميركبير).

نظامي هم از اين تذكر تحقيرآميز دل آزرده شده و اندوه و آزردگي خود را چنين بيان داشته است:

چون حلقـه شاه يافت گوشم      از دل بـه دماغ رفت جوشم

نه زهره كــه سر ز خط بتابم      نه ديده كـه ره به كنج يابم

سرگشته شدم در آن خجالت      از سستي امر و ضعف حالت

كس محرم ني كه راز گويم      وين قصه بـه شرح بازگويم    (سيري در تاريخ زبان و لهجه¬هاي تركي ص ۱۷۵ دكتر  ج. هيئت).

ظاهراً نظامي ديگر نمي¬خواسته ليلي و مجنون را بسرايد كه به توصيه و صلاحديد فرزندش «محمد» اقدام به اين كار مي¬كند.

زبان دري (فارسي) كه ميراث سامانيان و زبان مناطق تاجيكستان و افغانستان بوده تا قرن هفتم هجري به مناطق فارس ايران راه نيافته بوده است, چنانكه هيچ شاعر دري¬گوي تا اين تاريخ در مناطق و شهرهاي استان فارس پديدار نشده است و تا اين زمان, زبان پهلوي يعني زبان اصلي مردم پارس در اين مناطق تكلم مي¬شده و سعدي شيرازي اوّلين شاعر دري¬گوي اين منطقه نيز علاوه بر اينكه گلستان و بوستان را به زبان دري و يا به بيان بهتر به زبان مرسومِ  دربار پادشاهان نوشته است ديواني نيز به زبان مردم فارس و شيراز سروده است كه «فهلويات» نام دارد . اين زبان , همان زبان پهلوي و زبان اصلي و بومي مردم فارس است كه با تحميل شدن زبان دري افغانستان و با گذشت قرنها , از ميان مردم شيراز و ديگر شهرهاي بزرگ فارس نشين رفته و فراموش شده است.

حافظ شيرازي شاعر قرن هشتم هم ابياتي به زبان اصلي و بومي شيراز سروده است كه نشان دهندة حضور قوي زبان پهلوي در ميان مردم شيراز تا قرن هشتم هجري مي¬باشد.

«به پي¬ماجان غرامت بسپريمن   عزت يك وي روشتي از امادي» (روزنامه همشهري يكشنبه ۱۶ آبان ۱۳۷۸ مصاحبه با  دكترتفي وحيديان كامياره زير عنوان : ” زبان- دري ادامه پهلوي ساساني نيست » ) .

با در نظر گرفتن اينكه در قرن هشتم هجري زبان پهلوي شيرازيها سالهاي متمادي تحت تأثير زبان دري نيز بوده است, هيچ شيرازيي, امروز نمي¬تواند معني اين شعر حافظ را به راحتي بفهمد . و اين, نشانة تغيير يافتن زبان اصلي و بومي مردم شيراز و ديگر شهرهاي فارس زبانِ امروز, از زبان اصلي و بومي , به زبان فارسي دري در طول قرون متمادي و پس از تسلط زبان دري بر ايران است.

هنوز هم با اندك فاصله¬اي از شهرهاي بزرگ و مركزي و فارس زبانِ   ايران , مردم بقيه شهرها و روستاها به زبان غير دري (غيرفارسي) صحبت مي¬كنند كه نشانة تحميل شدن زبان فارسي دري از طريق حكومت ها بر مردم مناطق مركزي است كه حاكميت اصلي آنها بيشتر در شهرهاي بزرگ و مركزي بوده است .

با اندك فاصله¬اي از اصفهان و به طرف غرب و جنوب غربي آن كه برويم, زبان مردم شهركرد, سامان, چادگان و فريدن را  بختياري و تركي مي بينيم كه متفاوت از فارسي دري اصفهان است .

با فاصله چند ده كيلومتري از تهران به شمال, شمال غرب, غرب, جنوب و شرق, مردم به زبان مازندراني (طبري),  گيلكي, تالشي, تركي , تاتي و سمناني صحبت مي¬كنند كه ربطي به زبان فارسي دري كه در تهران, اصفهان و شيراز تكلم مي¬شود ندارد, و از نظر تاريخي هم زبان سمناني, گيلكي, تالشي, تاتي و طبري به مراتب قديمتر از فارسي دري كه از قرون چهارم و پنجم هجري وارد ايران شده است مي¬باشد.

زبان تركي هم تاريخ هفت هزارساله در ايران دارد و از نظر ريشه و مورفولوژي ادامة زبان سومري و ايلامي است و هيچ قرابت و نزديكي با زبان فارسي دري ندارد. (آذربايجان در سير تاريخ ايران ج. ۲ ص ۸۶۹ رحيم رئيس¬نيا).

با توجه با آنچه كه نوشته¬ شد از آنانيكه ادعا دارند زبان تركي بعدها به مردم آذربايجان تحميل شده است بايد پرسيد, اين زبان اگر تحميلي است اين تحميل به وسيله چه¬كسي, كدام سلطان و با چه امكاناتي بوده است؟!

در تاريخ حتيٰ نشان اندكي از تشويق اين زبان بوسيله سلاطين ترك ديده نشده است تا چه رسد به تحميل آن !

زبان تركي كه زبان مردم آذربايجان و ديگر مناطق ترك ايران است وضع و موقعيتش از دو حال خارج نيست :   1-  اين زبان از7000 سال پيش و از زمان سومريان كه بنيان گذاران اولين تمدن بشري هستند , ايلاميان و اعقاب آنها به مردم ترك ايران به ارث رسيده است كه اسناد زيادي در اين مورد موجود است. و

تصاويري از مراسم  قلعه بابك در 13/ تير/1382 و پاره اي از خواسته هاي شركت كنندگان در پاي اين قلعه واقع در نزديكي ” كليبر “در آذربايجان شرقي

 

Open schools for educate Azerbaijanis Turkish

مدارس را براي آموزش تركي آذربايجاني باز كنيد

تصوير

 

تركاني هم كه بعداً به اين سرزمين آمده¬اند به همزبانان قبلي خود پيوسته و زبان تركي آذربايجان و آناتولي را پديد آورده¬اند

كه در هر دو حال اينها تركان اصيلي هستند كه بعد از حاكميت اسلام به مدت هزار سال مستمر از چين تا قلب اروپا را با تدبير و كارداني و سياستمداري خردمندانه , زير حاكميت و اداره خود داشتند و آذريهاي ترك شده هم نيستند , چه اگر آذريهاي آقاي كسروي در آذربايجان اكثريت مي بودند و تركان مهاجر در اقليت , بايد مهاجرين ترك در داخل بوميان باصطلاح آذري مستحيل مي شدند وزبان مردم كنوني آذربايجان هم زبان آذري مورد ادعاي آقاي كسروي مي شد نه زبان تركي آذربايجان !

همچنين اين زبان به مراتب از فارسي دري (فارسي امروزي) كه بيش از %۷۰ آن برگرفته از لغات و كلمات عربي, تركي, هندي و ديگر زبانهاست خالص¬تر و قدرت¬ بيان آنهم بعلت داشتن ۲۴ هزار فعل بيشتر است .

بعلاوه اين زبان بر عكس زبان فارسي دري به هيچ قوم و ملّتي هم تحميل نشده است . حال مردم آذربايجان و مردم ديگر مناطق ترك ايران چه ترك بومي و از نسل سومرها و ايلامها باشند, چه ترك مهاجر, فرقي نمي¬كند ترك ايراني هستند كه اگر افرادي غير ترك هم در بينشان بوده است ( تبعيدي ها ي    طايفه اي و غيره )  بصورت اقليت اندك در ميان آنها زندگي كرده¬اند ؛ مثل اهالي بعضي از روستاهاي غير ترك آذربايجان در اطراف شهرهاي مرند و خلخال .    بعضي از اين اقليت¬ها ممكن است بر اثر ازدواج يا بكارگيري زبان تركي بعنوان زبان رابط و زبان اكثريت منطقه , در طول چندين سده در داخل مردم ترك مستحيل شده باشندكه بسيار طبيعي است.

مگر امروز به مردم تركيه مي¬توان گفت كه شما ترك نيستيد؟ چه, بيشتر آنان هم بعداٌ به اين سرزمين آمده و اكثريت مطلق جمعيت آسياي صغير را تشكيل داده و كشور تركيه امروز را بنا نهاده¬اند كه مطمئناً در بينشان اقليت بيزانسي و يوناني هم بوده است . به خصوص اينكه همه مي¬دانند زبان دولت بيزانس تركي نبوده و قسطنطنيه (استانبول) تا قرن پانزده ميلادي هم شهر بيزانسي و غير تركي بوده است, ولي امروز كسي از غير ترك بودن اهالي استانبول حرفي به ميان نمي¬آورد و اگر هم بياورد تغييري درتركيب اهالي ترك زبان استانبول به وجود نخواهد آمد .

نبايد راه دور و دراز را پيمود , همه مي دانيم مهاجرت اروپائيان به قاره آمريكا به بيش از چهار صد سال نمي رسد ولي سرخپوستان آمريكايي از مردم بومي و شايد چند هزار ساله اين قاره به شمار مي روند ,  در حال حاضر آيا مي توان گفت كه چون زبان  بومي مردم اين قاره سرخپوستي بوده و امريكائيان مهاجر  از اروپا به اين قاره مهاجرت كرده ودر اين مناطق ساكن شده اند  لذا اين مهاجرين  بايد زبان انگليسي , فرانسوي و اسپانيولي خود را رها كرده به زبان سرخپوستاني كه ساكنين اصلي و بومي امريكا هستند سخن بگويند و خود را هم از نسل سرخپوستان بدانند ؟ !

بر فرض , تركان هم از افراد بومي و 7000 ساله ساكن آذربايجان نباشند و  بعدها ,  از زمان غزنويان و سلجوقيان , و از  هزار سال پيش به اين سرزمين مهاجرت كرده باشند , آيا مهاجرت آنها به آذربايجان و ديگر مناطق ترك ايران از مهاجرت اروپائيان به امريكا جديدتر است ؟!    آنچه مسلم است تركان در آذربايجان و در ديگر مناطق ترك زبان ايران اكثريت جمعيت اين مناطق را تشكيل مي دهند و در هر جامعه اي هم , بنيان آن جامعه  بر اساس جمعيت اكثريت شكل مي گيرد و گروه هاي اقليت , قالب اكثريت را به خود مي گيرند و همانند آنها مي شوند .  بر فرض , اگر باصطلاح آذريهاي غير تركي هم به صورت اقليت  در اين مناطق بوده اند , در داخل اين اكثريت مستحيل شده از بين رفته اند . حال چطور مي توان ادعا كرد كه مردم آذربايجان از زبان قانونمند , موزون , زنده , پويا و جهاني خود دست كشيده به دنبال زبان مهجور و مرده باصطلاح آذري

ناسيوناليستهاي افراطي كه با تئوريهاي نژادپرستانه خود را مشغول مي¬كنند آب در هاون مي¬كوبند !   امروزه جوانان سرفراز آذربايجان و ديگر تركان ايران وقعي به آرياپرستان واپسگرا نمي¬گذارند, آنها به زبان و فرهنگ تركي وتاريخ پر افتخارشان عشق مي ورزند .  آنها بر كلية زبانها و فرهنگهاي كشور احترام قائلند و حقي مساوي و برابر با نسبت جمعيت براي همة زبانهاي متداول در ايران قائلند نه بيشتر نه كمتر!   و زبان تركي آذربايجاني هم كه زبان اكثريت نسبي جمعيت كشور و سومين زبان زنده و با قاعده جهان است (نشريه اميد زنجان  20/ مرداد/ 1378 شماره 285 به نقل از مجله پيام يونسكو ) حق رسمي و سرتاسري شدن در ايران به عنوان دومين زبان رسمي ودولتي در كنار زبان فارسي در كشور را دارد !

زبان, نشاني از نشانه¬هاي خداوندي وسند ملي سخنگويان آن ملت است و بر هر فرد مسلمان و انسان آزاده¬اي لازم و واجب است بر اين نشان خداوندي و سند هويت انسانها حرمت و احترام قائل شود ,   آنكس كه در ايران زندگي مي¬كند ايراني است و به هر زباني هم صحبت مي¬كند زبانش ايراني و قابل احترام است, در اين كشور گروهي صاحبخانه و گروهي مستأجر نيستند !

يكي ديگر از موضوعاتي كه پان¬آريائيست¬ها¬ را به تلاشي عبث وا داشته است نام تاريخي سرزمين آذربايجان است كه قسمتي از آن در شمال رود ارس (آراز) كه امروزه كشوري مستقل با حكومت جمهوري مي¬باشد قرار دارد و قسمت ديگر در جنوب رود ارس و در محدودة سرحدات سياسي جمهوري¬اسلامي ايران.

آذربايجان شمالي كه نام جمهوري آذربايجان را با خود دارد در سال ۱۹۱۸ به مدت دو سال مستقل شد و پس از آن نيز با اشغال كمونيست¬ها به «جمهوري سوسياليستي آذربايجان شوروي» تبديل شد و پس از استقلال مجدّد در سال  ۱۹91 دوباره نام قبلي خود را باز يافت.

تمام تلاش ناسيوناليست¬هاي افراطي بر اين است كه بگويند: «آذربايجان» در طول تاريخ هرگز نامِ سرزميني كه امروز جمهوري آذربايجان نام دارد نبوده و اين نام بعداً و در سال ۱۹۱۸ بوسيله محمدامين رسول¬زاده بر روي اين منطقه گذاشته شده است و نام تاريخي جمهوري¬ آذربايجان فعلي هموراه «اران» بوده است.

تلاش پان¬فارسيست¬ها براي اين ادعاي بيهوده از آنجا ناشي مي¬شود كه اينها تصور مي¬كنند چون سرزمين قسمت¬ شمالي رود ارس جمهوري مستقلي شده است و در زمان حكومت شوروي¬ نيز جمهوري مستقل در تركيب جمهوريهاي متحد و برادر (!) بود و از آنجائيكه زبان, فرهنگ و عادات و رسوم مردم آن سوي ارس با اين سوي ارس يكي است و در گذشته نيز تاريخ مشترك داشته¬اند , و حتيٰ اقوام نزديك آنها در هر دو سو زندگي مي¬كنند, ممكن است اين همنامي احساسي را در مردم آذربايجان جنوبي ايجاد كند كه منجر به فكر تشكيل وطن و كشور مشترك آذربايجان شود, لذا تلاش مي¬كنند به هر شكلي شده اين دو قسمت را با نامي جدا بنامند كه منجر به تشكيل وطن وكشور مشترك آذربايجان نشود!

امّا تاريخ ثابت كرده است كه زبان و فرهنگ و تاريخ مشترك هميشه احساس ايجاد و طن مشترك را بوجود نمي¬آورد. امروزه ملتهاي زيادي هستند با زبان و فرهنگ و تاريخ مشترك كه داراي چندين كشور مجزا و حتيٰ مخالف هم هستند, مثل كشورهاي عربي كه با داشتن زبان و فرهنگ عربي و مشترك در قالب كشورهاي متفاوت و متعدد و در بعضي موارد هم مخالف هم اداره مي¬شوند و در مقابل كشورهايي هستند كه مردم آن با زبان و فرهنگهاي متفاوت, در چارچوب يك سرزمين و يك كشور به زندگي مسالمت آميز ادامه مي¬دهند؛ مثل كشور سوئيس با سه زبان رسمي و متفاوت, كانادا با دو زبان رسمي, بلژيك با سه¬زبان , سنگاپور با چهار زبان رسمي و متفاوت , و كشورهاي بسياري كه چندين زبان رسمي دارند !

مردماني كه با داشتن زبان¬ها و فرهنگ¬هاي متفاوت در يك كشور زندگي مي¬كنند در صورتيكه حقوق زباني و فرهنگي برابر داشته باشند و احساس برتر بودن در مردم يك زبان و فرهنگ و  احساس حقارت در مردم زبان و فرهنگ ديگري در بين نباشد اتحاد واقعي, قلبي در آنها بسيار بيشتر و عميق¬تر است تا در كشورهايي كه با سياست¬ حاكميت¬ يك زبان و يك فرهنگ و تحقير زبانها و فرهنگهاي ديگر مي¬خواهند جامعة يكدست و متحد ايجاد كنند!

اصولاً در ميان سياستمداران كشورهاي چند زبانه¬اي كه سياست حاكميت يك زبان را دنبال مي¬كنند نگرانيها و دلمشغوليهاي ناشي از تفكر جدايي طلبانه زياد است.

سياستمداران چنين كشورهايي بايد به جاي اجراي سياست كهنه و مردود حاكميت يك زبان در يك كشور چند زبانه و طي كردن راه دشوار و پرخطر, احترام به زبانها و فرهنگهاي موجود در كشور را در رأس برنامه¬هاي فرهنگي خود قرار دهند و حقوق همة زبانهاي پويا در كشور را با توجه به نسبت جمعيتشان, در رسانه¬هاي گروهي چون راديو- تلويزيون و مطبوعات رعايت كرده و به تدريس آنها در مدارس و دانشگاهها اهتمام ورزند كه بيشترين وحدت را ميتواند به ارمغان آورد.

نام آذربايجان نيز نبايد شك و شبهه¬اي در بين سياستمداران ايجاد كند؛ بنا به آمار غير رسمي, هم اكنون بيش از ۳۰ ميليون نفر از مردمي كه به تركي صحبت مي¬كنند در محدودة آذربايجان جنوبي شامل استانهاي آذربايجان شرقي, آذربايجان غربي, اردبيل, زنجان, قزوين, همدان, مركزي ٍ قسمتي از گيلان, و در محدوده استانهاي ديگر چون تهران, خراسان, گلستان, سمنان,  قم, اصفهان, كرمان, فارس و ديگر مناطق زندگي مي¬كنند.

اگر حقوق زباني- فرهنگي و اقتصادي اين اكثريت نسبي جمعيت ايران رعايت شود و اين جمعيتِ ۳۰ ميليوني بتوانند در كنار زبان رسمي كشور به زبان خود در مدارس و دانشگاهها نيز تحصيل كنند و در راديو و تلويزيون سراسري و مطبوعات دولتي سهمي مناسب با جمعيتشان داشته باشند و در برنامه¬هاي راديو- تلويزيون بجاي تبليغ و توسعه يك زبان و يك فرهنگ و بي¬توجهي به زبانها و فرهنگهاي ديگر, به همه زبانها و فرهنگهاي رايج در كشور به ديدة احترام نگريسته شود و از نظر اقتصادي , سرمايه¬گذاري ملّي در اين مناطق صورت پذيرد, نه تنها داشتن نام آذربايجان در آن سوي ارس مشكلي ايجاد نمي¬كند. بلكه جاذبة اين سوي ارس كه بيشترين جمعيت ترك آذربايجاني را در خود جاي داده است. بيشتر هم خواهد بود؛ در غير اينصورت چه نام آذربايجان در آن سوي ارس باشد و يا نباشد بايد سياستمداران كشور نگران نارضايتي ۳۰ ميليون نفر از مردم كشورمان باشند, چرا كه همانطوري كه گفته شد اين نام سرزمين مشترك نيست كه اتحاد و اتفاق و زندگي مشترك در محدوده يك كشور را فراهم مي¬آورد, بلكه داشتن حقوق برابر و مشترك است كه باعث چنين اتحاد و اتفاق مي¬شود. از نظر تاريخي نيز در مورد چگونگي نام آذربايجان در بين مورخين نظريات متفاوتي با توجه به معنا و مفهوم اين نام وجود دارد, بعضي از مورخين اين نام را برگرفته از چهار كلمة تركي «آذ, ار, باي, گان» كه منتسب به اقوام «آز» يا «آذ» تركان است مي¬دانند. (آذربايجان در سير تاريخ ايران- رحيم رئيس¬نيا ص ۱۰۰) بعضي¬ها آنرا برگرفته از نام حاكم آذربايجان در زمان حملة اسكندر مقدوني, «آتروپات» مي¬پندارند و بعضي¬ها هم اين نام را در ارتباط با كلمه ” آذر “  (آتش به زبان پارسي قديم) تصور مي¬كنند؛ ولي آنچه كه واقعيت دارد اين است كه نام آذربايجان از قديم¬الايّام شامل نواحي شمال و جنوب رودخانه ارس مي¬شده و اين نام پس از استقلال جمهوري آذربايجان در سال ۱۹۱۸ بر روي سرزمين شمالي ارس گذاشته نشده است, اين نام همواره در طول تاريخ علاوه بر قسمت جنوبي رودخانة ارس, قسمت شمالي آن را نيز شامل مي¬شده است.

گر چه در تاريخ ناحية بين دو رود كر و ارس «الران», «ارّان» و «آران» ناميده شده ودر نوشته بعضي از مورخين و گاهي نيز به تنهايي و به عنوان ايالت مستقل از آن ياد شده است ولي اين ناحيه همواره بخشي از آذربايجان بوده و چون منطقة نسبتاً گرمسيري هم هست در فرهنگ مردم آذربايجان نيز «آران» به منطقة گرمسير و غير كوهستاني گفته مي¬شود.

اينك در مورد حدود آذربايجان كه در تاريخ آمده است:

آذربايجان در آستانة حملة اعراب سرزمين¬هاي بين همدان, زنجان و دربند (در جمهوري خود مختار داغستان امروزي) را شامل مي¬شده است, چنانكه در تاريخ بلعمي در مقدمة «خبرگشادن آذربايگان و دربند خزران» حدود آن چنين ترسيم شده است:

«. . . اوّل حد از همدان درگيرند تا به اَبهَر و زنگان بيرون شوند و آخرش به دربند خزران, و بدين ميانه اندر هر چه شهرها است همه را آذربايجان خوانند» (تاريخ طبري ص ۵۲۹).

ابن¬حوقل كه شخصاً در آذربايجان سياحت كرده, در نقشه¬اي كه از درياي خزر به دست داده, اراضي گسترده شده از دربند تا گيلان را زير نام آذربايجان آورده است, همين ادعا را كتيبه¬اي كه مرزبان ساسانيان در دربند, در سال ۵۳۳ ميلادي (اوايل سلطنت انوشيروان) بر ديوار دژ آن سامان حك كرده اثبات مي¬كند ( همان كتاب ص ۳۶۵).

ابن فقيه در اواخر قرن سوم هجري حد آذربايجان را از مرز بردعه تا مرز زنجان دانسته (ترجمه مختصرالبلدان, ص ۱۲۸) و محمدحسين خلف تبريزي, اران را ولايتي از آذربايجان به شمار آورده كه گنجه و بردعه از اعمال آن است (برهان قاطع جلد يك ص ۹۶).

حمداله مستوفي هم در نزهـت القلوب چنين مي¬نويسد: «آذربايجان: حدودش با ولايت عراق عجم [اراك فعلي] و موغان و گرجستان و ارمنستان پيوسته است. شهرها: تبريز, اوجان,. . . گرگر, نخجوان, اجنان, اردوباد, و ماكويه» (نزهـت¬القلوب. ص ۸۵ و ۱۰۲).

مسعودي كه در نيمة نخست قرن چهارم هجري مي¬زيسته در كتاب «مروج الذهب» جلد يك ص ۱۰۰ نوشته «. . . الران مِن بلاد آذربايجان» (اران از شهرهاي آذربايجان است).

شمس¬الدين سامي در ماده نظامي [گنجوي] قاموس الاعلام خود كه در سال ۱۳۱۶ هـ . ق. (۱۸۹۸-۹ ميلادي) منتشر كرده, زادگاه شاعر را «قصبه گنجة آذربايجان» نوشته و بدين ترتيب شهر گنجه را كه در جنوب رودخانة كُر قرار دارد از شهرهاي آذربايجان شمرده است.

ميرزا كاظم بيگ كه از استادان ادبيات فارسي, عربي و تركي دانشگاه قازان و پترزبورگ بوده و در كتاب خود بنام «دستور زبان تطبيقي زبانهاي تركي» كه در ۱۸۴۶ ميلادي توسط دانشگاه قازان انتشار يافته زبان تركي آذربايجاني را به دو لهجة آذربايجاني جنوبي و شمالي تقسيم كرده است (همان كتاب ص ۹۴).

همچنين در لغتنامه دهخدا در برابر ماده اران: «اقليمي است در آذربايجان» نوشته شده است و اسناد بسياري كه نشان مي¬دهد از زمانهاي بسيار ديرين تا سال ۱۹۱۸ ميلادي كه اراضي گسترده شده در شمال رود ارس كه بصورت جمهوري مستقل درآمد و رسماً « جمهوري آذربايجان» ناميده شد نه تنها در اسناد رسمي بلكه در قلم و زبان نويسندگان و شعرا هم پيش از سال ۱۹۱۸ «آذربايجان» ناميده شده است و اين نام تاريخي را نمي¬توان از روي قسمت شمالي آذربايجان كه در سال ۱۸۱۳ و ۱۸۲۸ ميلادي از قسمت جنوبي آن جدا گرديد, برداشت.

گر چه به تصور بعضي از ناسيوناليستهاي افراطي بهترين راه اين است كه نام آذربايجان را از قسمت جنوبي رود ارس بردارند , همانطوريكه زنجان را در سالهاي حاكميت خاندان پهلوي از اين نام محروم كردند و در سال ۱۳۷۲ هم نام آذربايجان را از روي قسمت مهم آن يعني مناطقي كه امروز در اسناد دولتي استان اردبيل ناميده مي¬شود برداشتند و شايد روزي تبريز و اروميه هم از داشتن نام آذربايجان محروم شود, ولي هيچكدام از اينها چاره اصلي درد نيست و فقط پاك كردن صورت اصلي مسئله است . تنها راه حل واقعي  مسئله , شناخت حقوق فرهنگي- اقتصادي مساوي و برابر با هم¬وطنان فارس زبان, براي ۳۰ ميليون نفر از جمعيت ترك زبان كشورمان و تدريس زبان تركي به عنوان دومين زبان رسمي كشور در مدارس ابتدايي,راهنمايي,دبيرستان و دانشگاهها , و قبول اين   واقعيت كه ايراني بودن مساوي فارس بودن نيست و تمام ملت ها و  قوميت هايي كه در اين كشور زندگي مي كنند ايراني هستند و هيچ ملت و قومي ارجحيت و برتري بر ملت ها و اقوام ديگر ايراني ندارد . اين در حالي است كه شهرهاي ترك¬نشين از پائين¬ترين رونق اقتصادي برخوردار است و كمترين سرماية ملّي در آن مناطق به كار گرفته مي¬شود و  شهرهاي آذربايجان مهاجرفرست ترين شهرهاي ايران شده است . (روزنامه ” ايران ” 4/6/82 شماره 2562) و فرزندان آن از تحصيل كرده هاي دانشگاهي گرفته تا افراد عادي براي پيدا كردن كار راهي استانهاي تهران , اصفهان ,فارس ,كرمان , يزد و ديگر استانهايي مي شوند كه بيشترين سرمايه گذاري دولتي در آنها صورت  مي گيرد و روز به روز بر رونق اقتصادي أنها افزوده مي شود !

باخیش
۲۷ فروردين ۱۳۹۰
بؤلوم | یازار : axar

سنگ ميكشم بر دوش

سنگ الفاظ

و ازسنگ الفاظ بر مي افرازم ديوار

تا نامم را بر آن نهم ودر آن زنداني شوم

من توركم

و ليك خوب ميدانم كه من بايد سنگهاي زندانم را بدوش كشم

بسان علي كه سالها سنگ الفاظ بدوش كشيد

بسان حسين كه كافر نامش نهادند

بسان محمد(ص) كه سنگش زدندو بسيار توهينش كردند

و بسان عيسي كه صليبش را بدوش كشيد

ونه بسان شما كه دسته شلاق دزخيمان مي تراشيد از استخوان برادرانتان

و رشته تازيانه جلادتان را مي بافيد از گيسوان خواهرتان

من توركم

تصويري مبهم از ساليان گذشته كه تاريخم به تحريف شما گم گشته

چه بسا تصويري كودن از انسان ناپخته براي من ساخته ايد

وليكن بهراسيد از انفجار سكوت

كه تاريخ خود گواه است بر آزادگيم

وبدانيد ابايي ندارم از الفاظ

من كار مي كنم كار ميكنم كار

و از سنگ الفاظ برمي افرازم ديوار

تا نام تورك را بر آن نهم و در آن بنشينم وزنداني شوم

ولي نمي گذارم نامم جعل شود

و بدانيد بي نفس نمي ماند آهنگ

پس بهراسيد از انفجار سكوت

(تنها آن روزي سحر مي شود كه ما بيدار باشيم)

باخیش
۲۷ فروردين ۱۳۹۰
بؤلوم | یازار : axar

من مي خواهم از درد دل ملتم حرف بزنم, از زخم هشتاد ساله اش حرف بزنم, از تحميل زبان فارسي و از تصميم به از هم گسستن شيرازه زبان مادريم حرف بزنم, از ممنوعيت حرف زدنم به زبان مادري در دفاع از ملتم در مجلس ملتم حرف بزنم

 

 

كسي گوش شنوا ندارد نه در داخل و نه در خارج آنها قريب به اتفاق تصور مي كنند كه آذربايجان را سالها پيش مدفون كرده اند و زبان ما فرهنگ ما پنجاه سال پيش بلعيده شده و منقرض شده است رئيس مجلس به اعلمي در دفاع ايشان از نهضت آذربايجان : اين حرفها مال پنجاه سال پيش است

 

 

نامه ها شكوائيه هاي تو در مورد درد دل مردم آذربايجان در كشور هاي خارج با رفتار حاج و واج مانده آنها به مثل نگاه كردن به حلول روح مرده اي كه عروج كرده است مي ماند

 

 

تو نمي توني با ذهنيت مسخ شده ات و مملو از كينه و نفرت و تحقير نسبت به ديگر ملل مرا از خودم جدا كني و شبيه خودت سازي من گل كوزه گري نيستم كه تو به هر شكل كه مي خواهي از من دربياوري اگر ميليون ها بار تحقيرو توهينم بكني باز من فرياد مي زنم من يك آذربايجاني هستم و تركم و ريشه دارم زبان دارم فرهنگ دارم و به همه داشته هايم افتخار مي كنم

 

 

هشتاد سال تلاش شده تا ريشه من خشكانده شود آسيب ديده ولي نخشكيده تو توانستي فقط شاخ وبرگش را بشكاني ولي ريشه اش را نتوانستي و هرگز نخواهي توانست بخشكاني چون اين ريشه, ريشه در تاريخ دارد ريشه در تاريخ هزاران ساله اين ملت دارد ولي تو هرگز نخواهي توانست قبول كني و دن كيشوت وار غرق در روياي داستانها و خيالات شاهنامه رستم و سهراب و افسانه ها و موهومات امپراتوري باستاني كورش و داريوش و خشايارشا نخواهي توانست وجود يك ملت را باوركني, و گفتار من براي تو بي فايده است مثل تعارف يك گيلاس شراب قرمز ناب و يا تعريف در مورد آن به يك شيخ پير با گوشهاي پر از پشم كه در اثر افراط در خواندن نماز پيشانيش پينه بسته است مي باشد عروج و حلول ارواح تركهاي مفقود و بي هويت شده از قبرستان هاي خيالي هشتاد ساله شوونيسم فارس چه در مجلس شوراي جمهوري اسلامي توسط رئيس مجلس و چه توسط ورجاوندها و چه توسط رضا پهلو ي و چه تو سط رجوي و چه توسط كمونيستها نا باورانه نتوانستند ونخواستند باور كنند, تو ورودي مغزت را قفل كرده و كليدش را گم كرده اي و قادر به يافتن آن نيستي ايران يعني آريائي يعني فارس و تمام مليتها از جمله آذربايجاني ها فارس بودند ترك شده اند و همه مليته ي ترك و عرب و كرد و بلوچ و لر وگيلك و مازندراني بايد در ذوب آهن پارس آريائي ذوب شده و در قالبهاي پارس نشان فارس پسند ريخته گري شوند و نبايد فراموش كرد كه انسان فلز نيست كه ذوب شود و گل كوزه گري هم نيست كه به شكل دلخواه تو در آيد, تلاش مذبوحانه من در تغيير ذهن تو بي تاثير است چون تو كليد ورودي مغزت را گم كردي ولي فراموش نكن تو با قيچي زنگ زده ات نمي تواني زمان را ببري

Ana sütü həram olsun Ana dili bilməyənə آنا سوتي حرامين اولسون آناديلي بيلميين

منيم آي غملي ديليم !    mənim ay qəmli dilim

درده بورونموش    dərdə bürünmüş dilim

سنه چوخ دردلي سؤزوم وار     sənə çox dərdli sözüm var

سنه ايللر بوْيو قان آغلاماغا بيل كي گؤزوم وار    sənə illər boyu qan ağlamağa bil ki gözüm var

داخي دوستاقلي گؤنول ايچره كؤزوم وار    dağı dostaqlı gönül içrə közüm var

سن آتامين ديلي‏سن ، هم ده آنامين    sən atamın dilisən, həmdə anamın

ائليمين ، ميللتيمين ، كيمليييمين    elimin, millətimin, kimliğimsən

بايراغي سَنسَه ن    bayrağı sənsən

تؤركلويون شانلي نيشاني   Türklüğün şanlı nişanı

اُولاماز نازلي ديليم من سني آتام   olamaz nazlı dilim mən səni atam

اؤزگه ‏لر ديلينه ، ياد ائللرينه من سني ساتام    özgələr dilinə, yad ellərə mən səni satam

سني آلداتماييرام    səni aldatmayıram

سني ايچدن سئويره‏ م    səni içdən sevirəm

سن اگر سولغون اولاسان ، سولاسان    sən agər solqun olarsan, solarsan

گؤزلريم گؤز ياشيني دالغالارام    gözlərim göz yaşını dalğalaram

ظولمه قارشي آخارام    zülmə qarşı axaram

كؤزه ‏ره ‏ن گؤكسوم اوديله ياخارام    közərən göksüm od ilə yaxaram

ظولمه سوْن نوقطه‏ سيني قويمالييام   zülmə son nuqtəsini qoymalıyam

سنه من آند ايچَه ره ‏م    sənə mən and içərəm

آخي تورك'ون توْرونو    axı Türkün törünü

آنا "تومروس" قيزييام    ana Tümrüs qızıyam

آي منيم غملي ديليم !   ay mənim qəmli dilim

درده بورونموش    dərdə bürünmüş

سنه من آند ايچه ره ‏م    sənə mən and içərəm

سنه من آند ايچه ره ‏م   sənə mən and içərəm

تقديم به كساني كه ابتدا مردم را ديدند سپس خويش را؛ هاراي هاراي من توركم

آذربايجان مادر ابدي ماست و زبان توركي قلب هميشه طپنده آن.

امروز فاشيستهاي فارس ميخواهند ما را از شرف ازلي خود خالي كنند و مهم ترين بخش بودنمان را نيست سازند. از ما مي خواهند هستي ممتاز خود را كناره جاده هاي اضمحلال رها كنيم و پاي در سراشيب سقوط و نابودي نهيم . از سرنوشت طلائي خودمان بي تفاوت بگذريم بدون اينكه به فرداي درخشان ملت تورك خود بيانديشيم .

ارزش هاي هستي يك ملت در لايه هاي زباني آن ملت نهفته است. بي توجهي به زبان يك ملت معنائي جز بي اعتنائي به حيات و بقاي آن ملت نخواهد داشت.

اسامي بومي و افسانه ها و اسطوره هاي يك ملت نمادهاي بي بديلي از تاريخ و گذشته آن مردم است.تغيير نامهاي بومي از شهرها گرفته تا محله ها و اجباري كردن نامهاي غير مانوس و غير بومي به معناي كتمان گدشته وحال يك ملت  است براي غارت آينده اش و اين جنايتي است بس بزرگ و تكراري.

قدرت مداران هميشه با اين كه تاريخ را ميد انند باز مي خواهند چند باره بيازمايند .

سرنوشت هيتلر در آلمان، موسوليني در ايتاليا، استالين در روسيه، مائو در چين، سالازار در پرتغال، سوموزا در نيكارگوا، پينوشه در شيلي، موسي جومبه در كنگو و امروزه ميلوسويچ در يوگسلاوي، ملاعمر در افغانستان، صدام در عراق و چارلز تيلور در سيرالئون را فراموش نكنيد.   

نژاد پرستان آريائي خوب ميدانند مردمي كه گذشته خود را نداشته باشند آينده را نيز خواهند باخت.

آنهابودن مردمي را كتمان مي كنند كه وجود دارند، راه ميروند، در كوچه و بازار هستند، حرف مي زنند، زندگي مي كنند، توليد مي كنند و تمدن مي آفرينند. در واقع دستهاي پنهاني شونيزم  سعي در پاك كردن هستي ملت ما دارد.

قطعا مي توان به صورتي انساني همديگر را به پذيرش فرهنگ هاي يكديگر دعوت كرد. اما فجايعي كه دهها سال است از طريق غليه بك فرهنگ اقليت و يا حتي تحت عنوان پر طمطراق پذيرش فرهنگها در ايران اتقاق مي افتد عمل وحشيانه اي بيش نيست .

شايد روزي برسد كه طرفداران رژيم اپارتايد بگويند ما به شما ظلم  كرديم و حقوقتان را محو ساختيم!

اما چه سود!

آنها حتي در قرن 21هم نتوانسته اند پندار موهوم شوونيستي اي كه در دهه هاي گذشته توسط رژيم منفور پهلوي پايه گذاري شده بود را از خود دور كنند  و مساواتي را كه از ان دم زده اند  به معني واقعي تحقق بخشند. دردناكتر اين كه هميشه در طول تاريخ كساني  را  هم كه از برابري واقعي حرف زده اند سر بريده اندو سر سبزشان را به خاطره زبان سرخ و حق گويشان به بالاي دار برده اند.

وقتي در 26 آذرماه سال 1325 درميدان ساعت تبريز آزاد مردان وطن را از طناب نا حق اويزان كردند و محبوبترين ثروتشان يعني كتابهاي درسي به زبان توركي را زير چوبه هاي دار به آتش كشيدند هيچ  بشر دوست فارسي اعتراض نكرد .

تا كي بايد بشريت تاوان اشتباهات و زياده خواهي عده معدودي از  هم نوعان تبهكار خود را پس خواهد داد؟!

اگر ديروز در مورد حيدر عمو اوغلي ها، خياباني ها، ستارخان ها، باقرخانها، پيشه وريها، مرضيه اوسكوئيها، صفرخانها، نابدلها، صمدبهرنگي ها، شريعتمداريها، زهتابي ها، و...اشتباه كرديد امروز اين اشتباه را در مورد لساني ها، كامراني ها، محمدخاني ها، دميرچي ها، اماني ها، بختاورها، حكاك پورها، يگانه پورها، مقامي ها، مقدسي ها، حسين نژادهاو... تكرار نكنيد.

 اي كسانيكه در مقابل اين فجايع بي تفاوت  نشسته ايد شما گناهتان كمتر از اناني نيست كه  جوانان را پس از دستگيري و چند روز شكنجه كشته و در كوچه و خيابان رها ميكنند!!!

بدانيد كه همه حساب پس خواهيم داد مگر ان جواناني كه جسد مطهرشان در درياچه شاه گلي پيدا شده چه گفته بودند ؟

مقدمه

كسروي رساله­اي دارد با نام “آذري يا زبان باستان آذربايجان”[1] در همان ديباچه رساله كسروي در لفافه اعلان كرده است كه هدف از نگاشتن اين رساله يك هدف سياسي صرف است و نه صرف شناخت. او به صراحت گفته است كه زبان تركي آذربايجان دستاويزي براي حزب اتحاد و ترقي در تركيه بوده است كه در آذربايجان ايران براي خود نفوذ سياسي فراهم كنند. او در انتهاي ديباچه خود ابراز تأسف مي­كند كه وقتي در روزنامه­هاي ترك زبان استانبول اينگونه ادعاها مطرح مي­شده است در تهران با آب و تاب به آنها پاسخ داده مي­شده است. ابراز تأسف او از اين است كه همين پاسخهايي كه به نظر كسروي علمي هم نبوده­اند اصلاً باعث خبردار شدن آذربايجاني­هاي ايران از چنين جريانات سياسي در تركيه شده. از همه اين ادعاها و جملات به سادگي مي­توان فهميد كه كسروي دغدغه­اي سياسي و نه معرفت­شناختي را در اين رساله دنبال مي­كند.

او در ديباچه رساله­اش گفته است كه اين رساله را براي اولين بار در زماني نوشته است كه هنوز به زبان­شناسي آشنايي نداشته است، اما بعدها در اين رشته مطالعه كرده و زبانهاي “پهلوي”، “هخامنشي” و “ارمني” را فراگرفته است. او در جاي ديگري هم گفته است كه با زبان آسوري هم ناآشنا نيست و اوستايي را هم تا حدي آموخته است.[2] نكته عجيب اين است كه او در همان صفحه ادعا مي­كند كه پرداختن به اين امور او را “از پرداختن به چيزهايي كه مايۀ فرسودگي مغز و بيكارگي خرد توانستي بود—از فلسفه و ادبيات و رمان­نويسي و گفتارهاي بيهوده كه به­روزنامه­ها داده شود—نگه­داشت و از لغزشگاههايي”دورش گردانيده است، (ص.535) اينكه او فلسفه و ادبيات و رمان­نويسي را جزو كارهاي بيهوده­اي محسوب مي­كند كه ذهن انسان را فرسوده مي­كنند واقعاً جاي تأمل دارد. چرا كسروي بايد چنين نظري داشته باشد؟

خلاصه اينكه او در نهايت اين رساله را پس از آموختن زبانهاي فوق با اطلاعات زبان­شناسي وسيعي كه كسب كرده است بازنويسي كرده و تئوري زبان آذري را ارائه مي­كند. در اين متن قصد دارم ميزان موفقيت تئوري كسروي را برررسي كنم كه حتي به متن دايرةالمعارف ايرانيكا هم راه يافته است، بدون اينكه هيچ تحقيق ميداني در مورد زبانهاي اين منطقه صورت گيرد و يا حتي كوچكترين انگيزه­اي براي انجام يك چنين تحقيقي وجود داشته باشد؛ چنانكه خواهيم ديد كسروي هم با بي­اعتنايي از كنار اين چنين تحقيقي رد مي­شود و به صراحت ادعا مي­كند كه اصلاً به آن نيازي هم نداشته است.

بررسي نحوه تحليل كسروي

او در ابتداي رساله مي­گويد كه آريائي­ها حدود سه يا چهار هزار سال پيش به فلات قاره ايران وارد شدند. البته او مي­پذيرد كه قبل از آريائي­ها اين سرزمين خالي از سكنه نبوده و كساني در آن مي­زيسته­اند. اما شيوه برخورد او با اين مسئله بسيار سطحي است. او به سادگي مردمان اين سرزمين­ها را بومياني مي­داند و مي­گويد كه “آري ما اين را نيز ميدانيم كه پيش از ايران بوميان ديگري در آذربايجان مينشسته­اند و ايران چون بآنجا در آمده و بر آن بوميان چيره شده­اند، دو تيره بهم در آميخته­اند.” و در ادامه مي­افزايد كه “ولي اين در همه جا بوده و ما در پي آن نيستيم كه بگوييم مردم آذربايجان يا مردم ايران تنها از ريشه اير بوده­اند و هيچ آميختگي با ديگران نمي­داشته­اند. اين خود چيز بيهوده­ايست و جدايي ميان اين ريشه و آن ريشه گزاردن دور از خرد ميباشد.” (ص. 7) به همين كلام كسروي نقدهاي زيادي وارد است. مسئله فقط در مورد آذربايجان نيست، مسئله در مورد تمام ايران است كه ساكنان قبلي آن همه تنها بومياني ناميده مي­شوند كه قبلاً اينجا زندگي مي­كرده­اند، انگار كه از اين بوميان هيچ خبري نيست و هيچ چيزي از خود به جا نگذاشته­اند. در حاليكه ما مي­دانيم كه قبل از ورود آريائيان به ايران و كلاً بين­النهرين تمدنهايي در سومر (جنوب عراق كنوني) و ايلام (همان سرزميني كه بعدها با آنچنان غلظتي خاستگاه پارس ناميده شد كه وجود مردمان قبلي را به كلي منكر شد) حضور داشتند و باليدند. در اين تمدنها بود كه راه آبياري زمينهاي كشاورزي و راه زيست و مقابله با بحران كم­آبي ابداع شده بود. در سرزمين سومريها و ايلاميها بود كه بنيانهاي يك تمدن كشاورزي و حداقل 3000 هزار سال قبل از ورود آريائيان به اين منطقه شكل گرفته و باليده بود. ابداع چرخ، چرخ كوزه­گري، خط و تمام تكامل آن تا رسيدن به الفباي آوايي و نيز بنيانهاي اداري و نظامي دولتهاي بزرگ همه و همه مدتها قبل از اينكه آريائيان به ايران بيايند در اين منطقه شكل گرفته بودند. حتي نماد شير و خورشيدي كه امروزه به نشانه افتخار و هويت اصيل ايراني تعبير مي­شود نمادي سومري است. آريائيان زماني كه به ايران آمدند مردمان شهرنشيني نبودند و تمدن را از بوميان اين منطقه آموخته­اند؛ كشاورزي، آبياري، دولت و هر چيز ديگري را آريائيان از مردمان بومي اين منطقه آموختند؛ يعني ايلاميها كه اگر قرار بر اصالت باشد در متعلق بودن به اين آب و خاك از ما اصيل­ترند و حق و آب و گل آنها اگر از ما بيشتر نباشد (بابت قدمت آنها) از ما كمتر نيست. اما ما وقتي مي­خواهيم تاريخ اين سرزمين را بنويسيم از زمان هخامنشيان شروع مي­كنيم و عموماً حتي عادت داريم كه تاريخ ماد را هم چندان جدي نگيريم. انگار كه تاريخ اين سرزمين از زمان تاجگذاري كوروش شروع مي­شود. به جاي تحقيق در گذشته تاريخي اين سرزمين و گشتن به دنبال رد فرهنگي و تاريخيمان در ميان بوميان اين سرزمين ما چرا عادت داريم تاريخ ايران را با ورود اقوام آريائي شروع كنيم. اسناد تاريخي موجود براي بررسي تاريخ ايلام كم نيستند. زبان ايلامي يكي از زبانهاي رسمي و دولتي در زمان داريوش هخامنشي بوده و بعد از آن زبان آرامي؛ كه هيچ كدام از شاخه زبانهاي هند و اروپايي نيستند. به جاي در نظر گرفتن اين حقيقت كه مدتها قبل از وجود هر نوع اثري از اقوام آريائي در ايران تمدنهايي از شاخه­هاي زباني ديگر در ايران وجود داشته و مدتهاي مديدي قبل از ما اينجا زيسته­اند كه اتفاقاً هر دوي آنها داراي زبانهايي بوده­اند كه با دو تا از زبانهايي كه بسياري از باستان­گرايان آنها را دشمن مي­دانند، از يك خانواده هستند، ما سعي در تاريخ سازي و درست كردن تقويمهاي چهار هزارساله و هفت هزاره و ده هزارساله براي خودمان داريم. ما حتي در ايران زمان هخامنشيان شاهد آن هستيم كه اسناد رسمي، جز اعلانيه­هاي رسمي دولتي به دو زبان آرامي و ايلامي نوشته مي­شوند. اولي از شاخه زبانهاي تصريفي و از همان خانواده زبانهاي عبري و عربي است و دومي كه هم خانواده زبان سومري و بسيار نزديك به آن هم هست از شاخه زبانهاي التصاقي است كه زبان تركي امروزه هم از همان شاخه است. من ادعا نمي­كنم كه هيچ ارتباط مستقيمي بين ايلاميها و سومريهاي باستان با تركهاي امروزه وجود دارد، اما ترديد در اين مورد كه اين مردم از يك خانواده بزرگ هستند، همانگونه كه مردمان انگلستان و فرانسه و هندوستان و تحليلي­زبانهاي ايران از يك خانواده بزرگ هستند، تنها ريشه در جهل و يا تجاهل دارد. اگر تاريخ را به اين صورت بنگريم، اگر بدانيم كه حتي در زمان ساسانيان هم خط پهلوي توان كافي براي نگارش تمامي كلمات نداشته و وجود هزوارش در خط پهلوي گواه اين حقيقت است، آنگاه از نفوذ سريع فرهنگ اسلامي و زبان عربي در ايران متعجب نخواهيم شد. زبان آرامي از همان خانواده مدتها قبل از اينكه بحثي از اسلام باشد؛ يعني حداقل 1100 سال قبل از اسلام و در زمان امپراتوري هخامنشيان در ايران رايج بوده است. با وجود اين همه پرسش كه در بررسي تاريخ فرهنگمان –يك بررسي علمي و فارق و فارغ از هرگونه انديشه سياسي، بسيار مهم مي­باشند كسروي مي­گويد كه اين تحقيق “خود چيز بيهوده­ايست و جدايي ميان اين ريشه و آن ريشه گزاردن دور از خرد مي­باشد.” (ص. 7) اين در حالي است كه محققان اروپايي و آمريكايي حتي در مورد رابطه فرهنگي و تأثيرات متقابل ژنتيكي ميان انسانهاي نئاندرتال و انسان كرومانيون (يعني نوع ما) تحقيق مي­كنند و براي آنها حتي اين پرسش مهم است كه نئاندرتالها چه تأثير ژنتيكي بر ما نهاده­اند.[3] در چنين دنيايي رد كردن يك پرسش تنها بي­معنا و نادرست نيست، بلكه با بررسي انگيزه خفه كردن اين پرسش مي­توانيم به نكات ارزشمند ديگري پي ببريم.

كسروي در ادامه مي­گويد كه پيش از همه چيز “راستي” را مي­خواهد. كيست كه با اين خواسته مخالفت داشته باشد. اما مسئله اين است كه آيا شيوه بررسي او مي­تواند به “راستي” ختم شود، يا اينكه انگيزه بررسي او چيز ديگري بوده است و نه “راستي”؟ او جمله بعد را به اين صورت ادامه مي­دهد: “ميخواهيم بگوييم در آغاز تاريخ كه سه هزار سال پيش بوده مادان در آذربايجان و اين پيرامونها نشيمن داشته­اند” (ص. سه هزار سال قبل يعني هزار پيش از ميلاد. در اصطلاح تاريخنگاري؛ حتي در زمان كسروي، آغاز تاريخ را آغاز نگارش معرفي كرده­اند. با اين مقدمات به تاريخ رجوع كنيم.

مي­دانيم كه ايلاميها از اواخر هزاره چهارم و اوايل هزاره سوم قبل از ميلاد خط داشته­اند؛ تقريباً همزمان با سومريهاي باستان كه زبان آنها از يك خانواده بوده است. اين اطلاعات در زمان كسروي هم موجود بودند و او نمي­توانسته از آنها بي­اطلاع بوده باشد. يعني در واقع آغاز تاريخ حدود دو هزار سال قبل از زماني است كه كسروي معرفي مي­كند. يعني آغاز تاريخ برمي­گردد به زماني كه پاي هندو-اروپائي­ها يا اقوام تحليلي زبان هنوز به منطقه­اي كه بعدها ايران ناميده شد باز نشده بوده است. توجه به اين نكته كه از روي نقوش برجسته ايلامي احترام به آب به وضوح هويداست[4]، يا اينكه در ميان سومريان خورشيد يكي از نمادها و خدايان محترم بوده است، در كنار بسياري از شواهد فرهنگي ديگر حاكي از آن است بسياري از ريشه­هاي فرهنگي امروزه ايران و حتي آئين ديني زرتشت را بايد در فرهنگ اقوام و مردماني جست كه مدتها قبل از ورود اقوام تحليلي زبان به اين منطقه، از تمدن برجسته­اي برخوردار بوده­اند. مردماني كه انگار زياد علاقه­اي به بررسي تاريخ آنها وجود ندارد. در تمام دوران پهلوي سعي مي­شد كه اسناد مربوط به پادشاهي ساساني و هخامنشي به عنوان نشانه­اي از فرهنگ و تمدن آريائي ايران، يافته شود. اما در تمام اين مدت كمترين توجه به تاريخ ايران قبل از ورود مردمان تحليلي زبان شده است. چرا؟ پاسخ آن را كسروي به صورتي كاملاً ناآگاهانه ارائه كرده است.

كسروي در ادامه اين پندار را كه آذربايجان از گذشته سرزمين تركان بوده است را يك وهم مي­داند و تأكيد مي­كند كه “هيچ سودي از چنين گفته­اي در دست نخواهد بود.” (ص. از اين مسئله مگر قرار است چه سودي برده شود؟ اين مسئله يا واقعيت دارد و يا ندارد. تنها چيزي كه مي­تواند در مورد آن قضاوت كند يك تحقيق علمي و بيطرفانه تاريخ است. تنها انگيزه او همان است كه در ديباچه بر آن تأكيد كرده است؛ ترس از اينكه اگر اثبات شود اين مردم از اول ترك بوده باشند آنگاه تركيه حق قانوني بر جدا كردن قسمتي از خاك ايران داشته باشد. ترسي كه در عرصه سياسي و حتي در تزهاي خود كسروي به يك رويكرد شووينيستي دامن زد كه اتفاقاً اگر عاملي باعث جدا شدن تكه­اي از خاك اين كشور شود همين شووينيسم است، نه اصالت تركي مردمان آذربايجان و يا چيزي از اين دست.

نحوه بررسي كسروي در منابعي كه خود معرفي مي­كند بسيار جالب توجه است. او در بررسي زبان باستاني آذربايجان چهار منبع مختلف را در يك فاصله تقريباً سيصد ساله مورد بررسي قرار داده است؛

الف) گزارشي از پسر حوقل در نيمه اول سده چهارم هجري در كتاب المسالك و الممالك. او در اين كتاب گزارشي بسيار ناقص و ناكارآمد از زبان مردم ارائه كرده است كه تنها با حدس و گمان و بر اساس گزارشهاي سايرين مي­توان به نتيجه­اي كلي رسيد. پسر حوقل در واقع با استفاده از كتابهايي نظير المسالك و ممالك ابن خردادبه و نيز كتاب ديگري با همين نام از اسنخري به نگارش اثر خود همت گمارده است. گزارشي كه كسروي از قول پسر حوقل يا همان ابن حوقل در مورد زبان مردمان آذربايجان نقل مي­كند قاعدتاً بايد شفاف­ترين گزارش موجود باشد. من همان قسمتي را كه كسروي نقل كرده است بطور كامل و از قول خود وي روايت مي­كنم: “زبان مردم آذربايجان و زبان بيشتري از مردم ارمنستان فارسي و عربي است ليكن كمتر كسي بعربي سخن گويند و آنانكه بفارسي سخن گويند بعربي نفهمند تنها بازرگانان و زمينداران (ارباب­الضياع) اند كه گفتگو با اين زبان نيك توانند. برخي تيره­ها نيز در اينجا و آنجا زبانهاي ديگري ميدارند چنانكه مردم ارمنستان بارمني و مردم بردعه بآراني سخن گويند و در آنجا كوه مشهوري است كه «قبق» ناميده شود و زبانهاي گوناگون فراوان از آن كافران آن كوه را فراگرفته است.” (ص. 10)

اين متن آنقدر گنگ و مغلق است كه اصلاً چيزي در مورد زبان مردم آذربايجان و ارمنستان نمي­توان از آن استنباط كرد. در ابتدا مي­گويد كه زبان مردم آذربايجان و بيشتر مردم ارمنستان فارسي و عربي است و فوراً مي­افزايد كه البته عربي را تنها اربابان نيك مي­دانند. پس زبان عربي اصلاً زبان مردم آنجا نيست و حداكثر زبان يك سري اربابان است براي ارتباط با اربابان بزرگتر خود كه خلفاي عباسي بوده­اند. در ادامه مي­افزايد كه برخي تيره­ها هم زبانهاي ديگري دارند؛ مثلاً مردم ارمنستان به ارمني و مردم بردعه به آراني سخن مي­گويند. درحاليكه قبلاً گفته بود زبان بيشتر مردم ارمنستان هم فارسي است. اين حرف كه زبان بيشتر مردم ارمنستان در آن زمان فارسي بوده باشد چندان قابل قبول نيست. در ثاني اينكه اين حرف او با ادعاي بعدي خود وي كه مردم ارمنستان به ارمني سخن مي­گويند در تناقض قرار دارد. كلاً من نفهميدم كه منظور ابن حوقل يا به قول كسروي پسر حوقل چيست.

ب) مسعودي تاريخنگاري كه در نيمه­هاي سده چهارم كتابش را نوشته است در مورد زبان مردم نواحي مختلف مي­گويد: “همه اين شهرها و استانها يك كشور بود و يك پادشاه داشت، و زبانشان هم يكي بود اگرچه به نيمزبانهاي گوناگون- از پهلوي و دري و آذري و ديگر مانند اينها- بخشيده ميشد.” (ص. 10)

اول اينكه استفاده از واژه استان در اين متن به هيچ وجهي نمي­تواند با گفتار مسعودي يكي باشد. كلمه استان كلمه­اي جديد ساخت است و از اين لفظ هيچگاه در تاريخ ايران استفاده نشده بوده است. معلوم است كه كسروي اين كلمه را خود در ترجمه به كار برده است. در ثاني چگونه است كه از يك طرف پهلوي يك زبان مستقل و مادر زبان فارسي امروزه خوانده مي­شود و به محض اينكه پاي زبان فارسي به ميان مي­آيد ناگهان پهلوي به يك “نيمزبان” تبديل مي­شود. زبان “آذري” چگونه در اين متن وارد شده است. تنها كمتر از نيم قرن بعد از ابن حوقل نام زبان مردم آذربايجان به زبان آذري تبديل شده است؟ كلاً من اين همه ابهام را درك نمي­كنم.

ج) بعد نوبت به ابوعبدالله بشاري مقدسي مي­رسد كه در نيمه دوم سده چهارم “احسن­التقاسيم” را مي­نويسد و در مورد زبان مردم آذربايجان مي­گويد: “زبانشان خوب نيست و در ارمنستان بارمني و در آران بآراني سخن گويند. فارسيشان را توان فهميد در پاره حرفها بزبان خراساني ماننده و نزديك است.” (ص. 10)

در اينجا با پديده جالبي برخورد مي­كنيم. در حاليكه حدود پنجاه سال قبل ابن حوقل ادعا كرده است زبان بيشتر مردم ارمنستان فارسي است و البته خودش آن را نقض مي­كند، مقدسي اصلاً هيچ اشاره­اي به رواج زبان فارسي در آران و ارمنستان نمي­كند. در ثاني در اشاره به مردم آذربايجان هم اصلاً نامي از زباني به نام آذري نيست. اينكه مردم آذربايجان زبانشان خوب نيست اصلاً با هيچ معياري هيچ معنايي ندارد. يعني چه كه مردماني زبانشان خوب نباشد؟ كسروي در يادداشت شماره 12 در همان صفحه اين عبارت را به اين صورت تفسير مي­كند كه “پيداست فهميدن آذري بر او سخت افتاده.” اگر فهميدن يك زبان براي كسي سخت باشد به اين معنا خواهد بود كه آن شخص آن زبان را نمي­فهمد. او چرا در مورد مردم ارمنستان و آران چنين حرفي نزده است؛ زبان آنها هم مي­بايستي زباني بوده باشد كه مقدسي با آنها آشنايي نداشته است. اساساً مسئله در جاي ديگري نهفته است.

د) ياقوت حموي جغرافي­نگار سده هفتم درباره زبان مردم آذربايجان مي­گويد: “نيمزباني دارند كه آذريه ناميده شود و كسي جز از خودشان نفهمد.” (ص. 10)

كسروي در پايان اين نقل قولها نتيجه مي­گيرد كه “نيك روشن است كه در آن زمانها زبان يا نيمزباني كه در آذربايجان سخن گفته ميشد شاخه­اي از فارسي بوده و آنرا «آذري» ميناميده­اند.” فرض كنيم كه زباني كه مردم آذربايجان با آن سخن مي­گفته­اند همان آذري بوده باشد، اما از كجاي اين روايتها كسروي به اين نتيجه رسيده است كه اين زبان شاخه­اي از زبان فارسي بوده است؟ حكايتي كه او خود در ادامه نقل مي­كند احتمال درستي ادعاي خود وي را به شدت پائين مي­آورد. او روايتي را از قول ابوزكريا خطيب تبريزي در مورد استادش ابوالعلاي معري نقل مي­كند. ابوزكريا مي­گويد كه روزي وسط يكي از جلسات درسش يكي از همسايگانش به سراغش آمده و او در حضور استاد با اين همسايه قديمي صحبت كرده است. بعد از اتمام صحبتش استاد در مورد زباني كه با آن گفتگو مي­كرده است از وي مي­پرسد و او در پاسخ آن را آذري مي­نامد. استادش اعتراف مي­كند كه آن زبان را نمي­فهمد. اين چگونه زباني است كه هم يك شاخه از زبان فارسي است و هم يك فارسي زبان آن را نمي­فهمد؟

در گفتار دوم اين رساله با عنوان “تركي چگونه و از كي بآذربايجان راه يافته؟” از صفحه 12 شروع مي­كند به بررسي سير تاريخي عوض شدن زبان در آذربايجان و جايگزيني زباني به نام آذري كه هيچ مشخه و نشانه­اي از آن در دسترس نيست، با زبان تركي. يكي از استدلالات او تعويض نامهاي روستاها و رودهاست كه به زعم وي نامهاي فارسي داشته­اند و تركها نام آنها را به تركي ترجمه كرده­اند، (ص. 15) به عنوان مثال او نام “اشگه سو”ي تركي را ترجمه تركي نام فارسي آن “آب باريك” مي­داند. اما به هيچ منبعي ارجاع نمي­دهد كه اين نام در آن درج شده باشد. در نتيجه بايد گفت اين خود اوست كه نامهاي تركي را به فارسي ترجمه مي­كند و هيچ منبعي براي اينكه تركها قبلاً اين كار را كرده باشند در دست ندارد. او قبلاً گفته است برخي از نامهاي شهرها مانند “خوي، سلماس، ارومي و مانند اينها” اصلاً در زبان فارسي معنايي ندارند و نيز قبلاً تأكيد كرده است كه اين نامها “شايد يادگار زبانهاييست كه پيش از رسيدن ايران به اينجا رواج داشته و اينست كه ما هيچ مانندگي ميانه آنها با زبانهاي آريان نمييابيم.” (ص. 9) اما واقعيت اين است كه ما در مورد زبانهاي رايج در ايران قبل از ورود اقوام تحليلي زبان اطلاع داريم. دو دسته زبان در ايران رايج بوده است؛ ايلامي و آرامي، كه به ترتيب از خانواده زبانها التصاقي و تصريفي هستند. زبانهاي تركي و مغولي از خانواده اول و عربي و عبري و آشوري وسرياني از خانواده دوم هستند. اين نامها بايد ريشه در يكي از اين دو زبان داشته باشند. حداقل در مورد “ارومي” كه شباهت بسياري با نام “اور” به معناي شهر در زبان سومري باستان از خانواده زبانهاي التصاقي است بايد اندكي توجه ما را برانگيزد و بدون غرض ورزي و تلاش بي­نتيجه براي يافتن يك ريشه در زبان خودمان بتوانيم معناي آن را كشف كنيم. حداقل اين است كه كسروي اقرار كرده است كه اين نامها يادگار زبانهاي قبل از ورود اقوام آريايي؛ به تعبير كسروي، به ايران هستند. در مورد نام “مراغه”، امير حسين خنجي در يكي از آثارش آن را كلمه­اي عربي مي­داند به معناي “گردگاه ستوران”، يعني زميني گلين كه ستوران به هنگام استراحت در آن غلط مي­زنند.[5] به تعبير كسروي از قرن چهارم هجري ايرانيان در همه جا آلودگي پيدا مي­كردند و در آذربايجان نيز “تركان كه در آنجا ميبودند روزبروز چيره­تر و نيرومندتر ميگرديده­اند و بر بوميان فزوني پيدا ميكرده­اند.” (ص. 15) بعد او از ماركوپولو ياد مي­كند كه در سال 1293 ميلادي مصادف 693 قمري در تبريز بوده و نامي از تركان نبرده است. البته كسروي هشدار مي­دهد كه اين عدم اشاره ماركوپولو نشانه عدم دقت وي است چون بعيد است كه در آن زمان تركي در تبريز نبوده باشد. در ادامه از صفوه­الصفاي ابن بزاز حرف مي­زند كه تاريخ زندگاني شيخ صفي­الدين اردبيلي را نگاشته است. كسروي مي­گويد كه از روي روايتهاي ابن بزاز مي­توان نتيجه گرفت كه ترك و تاجيك با هم در آذربايجان مي­زيسته­اند “ولي بيشتري در سوي تاجيكان ميبوده” (ص. 16) كسروي از نام روستاهايي ياد مي­كند كه نامهاي تركي دارند. اينكه روستاها نامهاي تركي دارند، با بيشتري جمعيت تاجيكها چندان همخوان نيست، چرا كه مي­دانيم بيشتر جمعيت در روستاها پراكنده بوده­اند و نه در شهرها. اگر كار به آنجا كشيده است كه روستاها نامهاي تركي دارند ديگر به سادگي نمي­توان سخن از فزوني تاجيك در آذربايجان گفت. در ادامه او جمله­اي را مي­گويد كه در خور تأمل بسياري است. او مي­نويسد “نيز گاهي پاره جمله­هايي از پيوسته يا پراكنده به «آذري» يا بگفته خودش به «زبان اردبيلي» از زبان شيخ و ديگران مينگارد…”. (ص. 16) توجه داشته باشيم كه حتي ابن بزاز كه قاعدتاً مي­بايستي در اواسط قرن هشتم هجري اين زندگينامه را نوشته باشد[6] نامي از زبان آذري نيامده است. باز هم در ادامه او نزهت­القلوب حمدالله مستوفي را به عنوان شاهدي بر مدعاي او مي­آورد. ببينيم كه كسروي از قول مستوفي در سال 740 قمري چه مي­گويد. “درباره خوي ميگويد: «مردمش سفيد چهره و ختاي نژاد و خوب­صورتند و بدين سبب خوي را تركستان ايران خوانند».” و “درباره مراغه مينويسد: «مردمش سفيدچهره و ترك­وش ميباشند و بيشتر بر مذهب حنفي ميباشند. و زبانشان پهلوي معرب است».” اين عبارت پهلوي معرب بسيار جالب است و نظير ندارد. كسروي در ذيل يادداشت 5 در همان صفحه 16 اين بيان را به اين صورت تفسير مي­كند كه گويا زبانشان پهلوي بوده است كه كلمات زيادي را از عربي به عاريت گرفته است. و در ادامه “درباره ليلان كه آن زمان شهر كوچكي بوده مينويسد: «مردمش تركند». شهرك تسوج را مينويسد: «سكانش از ترك و تاجيك ممزوجند.»” و باز هم ادامه مي­دهد كه “كلنبر را كه آن نيز شهركي بوده مينگارد: «مردمش از ترك و تاجيك ممزوجند».” به روايت كسروي حمدالله مستوفي در مورد تبريز خاموشي گزيده است. اما به روايت كسروي او در كتابش جمله­اي به زبان آذري تبريز آورده است كه كسروي قرار است آن را در ادامه بررسي كند. مي­بينيم كه اين همه اشاره به ترك بودن مردمان شهرهاي مختلف با تلاش كسروي براي اينكه نشان دهد شهرهايي مانند كلنبر و ليلان بسيار كوچك بوده­اند، نشانه­هايي ضعيف و هستند كه او سعي در تخفيف آنها دارد، اما وجود يك جمله به زباني كه “آذري” ناميده شده است و كسروي در واقع طبق استدلالي كه خواهم كرد هيچ نشانه­اي از آن در دست ندارد، كافي است تا او را در مورد اين تز بسيار متهورانه قانع كند كه هنوز در آن زمان “در تبريز انبوهي از آن بوميان ديرين و آذري در آنجا روان ميبوده است.” (ص. 16)

كسروي ريشه ترك زبان شدن مردم آذربايجان را در جنگهايي مي­داند كه در فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد و برخاستن شاه اسماعيل صفوي در سال 906 رخ داده­اند. او معتقد است كه در اين كشاكش­ها “از يكسو بوميان لگدمال و نابود شده­اند و از يكسو تركان بانبوهي بسيار رو باينجا آورده­اند و بر شماره ايشان بسيار افزوده.” (ص. 17) كسروي درست در ادامه جمله فوق جمله­اي را مي­گويد كه نشان از بي­دقتي او در بررسي تاريخي ايران دارد. او مي­گويد: “در زمانهاي پيشين تركان بيشتر در ديه­ها مينشسته­اند ولي اين زمان چون فرمانروا ميبودند شهرها را فراگرفته­اند و زبانشان رواج يافته است.” اتفاقاً در ايران زمانهاي قديم اين فرهنگ مردمان روستا بوده است كه فرهنگ مسلط بوده است. طبق تحليل كاتوزيان اتفاقاً فرهنگ ايران را روستائيان در طول سده­ها نسل اندر نسل منتقل كرده­اند و نه شهرها. روستانشيني مردم در زمانهاي قديم در ايران اتفاقاً نشانه اصالت آنها بوده است و نه شهري بودن آنها. شهري شدن در زمانهاي قديم در ايران تنها به معناي در دست داشتن قدرت بوده است و هيچ بار فرهنگي خاصي نداشته است. در واقع شهرهاي ايران هم از نظر فرهنگي و هم از نظر مادي وابسته به روستاهاي آن بوده­اند.[7] در واقع عدم اشاره ابن بزاز و حمدالله مستوفي ،كه تنها حدود يك قرن بعد از ياقوت حموي مي­زيسته­اند، به زباني به نام آذري و نيز عدم اشاره دو تن از همان چهار منبع ياد شده در صفحات قبل به زباني به نام آذري و مردماني آذري زبان نشان از اين دارد كه برآورد كسروي نادرست است. نمي­توان باور كرد كه رواج كاربرد واژگان تركي در دربار صفويان كه خود كسروي برخي از آنها را ارائه كرده است، (ص. 18) تنها تأثير همان هفتاد سالي بوده باشد كه كسروي از آن ياد كرده است. در واقع خود كسروي كليدهاي اصلي اين چرخش زباني –به راستي اگر چنين چرخش زباني در كار بوده باشد— را به دست داده است. او مي­گويد كه “تاجيكان يا بوميان فارس زبان ايران از پانصد سال باز، در نتيجه رواج صوفيگري و باطنيگري و خرابيگري و سپس در سايه كشتار مغولان و چيرگي دويست ساله ايشان، انديشه آزادي و گردنفرازي و جانبازي را فراموش كرده و بيكبار از شايستگي افتاده بودند و از ايشان جز كار چكامه­سرايي و پنداربافي و ستايشگري و اينگونه چيزها برنيامدي، و اين فيروزبختي خاندان صفوي بود كه اينان را در كنار نهاده ايلهاي بيابان نشين ترك را پيش كشيدند و دست بدوش آنان نهاده بپادشاهي برخاستند.” (ص. 18) اولين نكته حيرت انگيز اين تحليل اين است كه تاجيكها ناگهان به بوميان فارس­زبان ايران تبديل شده­اند. از طرف ديگر امير حسين خنجي در اثر ياد شده نشان داده است كه اتفاقاً رواج صوفيگري تحت تأثير نفوذ مغولها و فرهنگ تركها در ايران بوده است. البته كسروي تلاش دارد كه بين مغولها و تركها جدايي بيندازد، تنها به اين علت كه مغولها و تركها زبان يكديگر را نمي­فهمند، (ص. 15). اما فارس زبانهاي ايران هم زبانهاي كردي و لري و بلوچي و تاتي و حتي گيلكي و مازني را نمي­فهمند، پس آيا بايد نتيجه گرفت كه اينها از يك خانواده نيستند؟ هندوها هم زبانشان از خانواده زبانهاي تحليلي است، اما فارس زبانان ايران و هندوهاي تحليلي زبان هم يك ديگر را نمي­فهمند. اساس استدلال كسروي در اين مورد نادرست است و بيشتر به نظر مي­رسد انگيزه پشت اين نوع ايده­پردازيهاي نايكدست و ناهموار بيشتر نيات سياسي نهفته باشد، تا آنطوريكه در ابتدا ادعاي كرده است؛ تنها يك هدف معرفت­شناختي. در بررسي عاملهاي چانشيني زبان تركي با زبان به اصطلاح آذري كسروي جنگهاي ميان شاهان صفوي و امپراتوري عثماني را در زمان شاه اسمائيل صفوي و شاه طهماسب و حتي در زمان شاه عباس، عاملي براي تغيير زبان در آذربايجان مي­داند. بيائيم ماجراي امپراتوري عثماني را اندكي واكاوي كنيم. امپراتوري عثماني طبق تاريخ رسمي در سال 1299 ميلادي معادل 678 شمسي، يعني قرن نهم هجري قمري توسط اعقاب همان سلجوقياني كه در ايران حكومت مي­كردند بنيانگذاري شده است. چگونه مي­توان باور كرد كه اين امپراتوري يك شبه بنيانگذاري شده باشد و زبان بخش زيادي از مردم تركيه عوض شده باشد. چگونه مي­توان تصور كرد كه اين تركان تا داخل مرزهاي امپراتوري آينده خود نفوذ كرده و در آنجا امپراتوري­اي را تأسيس كرده باشند، اما در ايران و آذربايجان و محل گذر خود به آن مناطق هيچ اثر فرهنگي نداشته باشند. برعكس نظر كسروي به نظر مي­رسد كه شواهد تاريخي گواه آن هستند كه سربرآوردن تركهاي صفوي در ايران باعث عوض شدن زبان آذربايجان نشده باشد، بلكه اين عوض شدن زبان آذربايجان است كه موجب سربرآوردن تركها هم در ايران و هم در مرزهاي امپراتوري آينده عثماني شده است.

كسروي بعد از شرح حمله­هاي و جنگهايي كه آنها را منجر به نابودي زبان آذري مي­داند ادعا مي­كند كه “زيرا تاجيكان يا گويندگان آن زبان [آذري] كه ناتوانتر ميبودند در اين پيشآمدها بيشتر از ديگران پايمال ميشدند و از ميان ميرفتند.” (ص. 19) ناگهان مي­بينيم كه تاجيكها گويندگان زبان آذري محسوب مي­شوند. يعني زبان تاجيكهاي امروزين بايد تحول يافته همان زباني باشد كه در روزگار مورد بحث كسروي آذريهاي آريائي به آن تكلم مي­كردند. نكته بسيار زيبا اين است كه خود كسروي كه زبان مادري­اش تركي است در مورد نارسايي­هاي زبان فارسي در مقابل زبان تركي حرف مي­زند. او مي­گويد كه زبان تركي در زمان صفويان به اوج خود رسيد و بعد از آن و بخصوص بعد از دوران مشروطيت و با رونق گرفتن آرزوي بازگرداندن زبان فارسي به آذربايجان، زبان تركي رو به سردي گرائيده است. به ادعاي كسروي حتي از آغاز دوره مشروطه آذربايجان هميشه در برابر نگارش روزنامه­هاي استانبول و باكو روي سرد نشان داده­اند “و با آنكه زبان كنوني فارسي بسيار نارساست و بسياري از معنيهايي كه به تركي ميتوان فهمانيد اين زبان بفهمانيدن آنها توان نيست، و از هر باره بر يك آذربايجاني سخت است كه با اين زبان سخن راند، با اينهمه در آذربايجان آرزوي رواج فارسي در ميان خاندانها از سالها روان است.” (ص. 19) كسروي حتي كتابي به نام “زبان پاك” هم دارد كه در آن راجع به نقايص و كاستي­هاي زبان فارسي حرف مي­زند و پيشنهاداتي براي اصلاح آن مطرح مي­كند. اما به هر ذهن منطقي اين سؤال خطور مي­كند كه اگر زبان تركي اين همه مزايا بر زبان فارسي دارد و همانگونه كه همان ابتداي”زبان پاك” مي­گويد زبان ايراني (كه منظور همان زبان فارسي است) به جاي داشتن قواعد استوار و در عين سادگي، كاملاً برعكس است؛ يعني هم پيچيده است و هم قواعد استواري ندارد، چرا به جاي اين همه تلاش در آراستن اين زبان از همان زبان تركي استفاده نشده است؟ چه چيزي بوده است كه باعث شده تا آذربايجاني آرزوي رواج زبان فارسي­اي را داشته باشد كه “از هر باره بر … [وي] سخت است كه با اين زبان سخن براند”؟ تنها به اين دليل كه اين زبان زبان اجدادش بوده است. اما طبق تحليل خود كسروي هم اين زبان زبان اجدادي آذربايجاني­هاي امروزين نيست. خود وي گفته است كه در اثر حمله تركان مردمان آذري زبان كه ضعيف­تر بوده­اند بيشتر نابود شده­اند و در واقع اين مردمان بومي بوده­اند كه به لحاظ ژنتيكي در تركها حل شده­اند؛ درست همانگونه كه مردمان بومي آذربايجان در سه هزار سال قبل در آريائي­ها حل شدند (اين ادعاي خود كسروي بود). براي ايضاح بيشتر دوباره مطالب را به فرمي بسيار ساده­تر تكرار مي­كنم. خواننده توجه داشته باشد كه تمام مقدماتي كه اكنون برمي­شمرم تا به سؤال نهايي برسم بيانات و اظهارات خود كسروي است.

زبان تركي با جانشيني جمعيتي ترك زبان در آذربايجان و كاستي گرفتن بوميان آذري زبان در منطقه به زبان رسمي آذربايجان تبديل شده است. جرياناتي كه به اين روند ختم شده­اند يكي فاصله هفتاد ساله بين مرگ شيخ ابوسعيد تا شاه شدن اشماعيل صفوي است و بعد از آن درگيريهايي كه بين سلسله صفوي و امپراتوري عثماني رخ داده است. در نتيجه بايد پذيرفت كه نژاد بوميان اين منطقه در نژاد تركهاي آذربايجان حل شده و تركهاي امروزه آذربايجان بيشتر از اينكه نواده آذريها باشند، نواده تركها هستند. يعني آنها هم به لحاظ زباني و فرهنگي ترك هستند و هم به لحاظ ژنتيكي و نژادي.

نكته دوم اين است كه زبان تركي قادر به انتقال بسياري از مفاهيم هست كه زبان فارسي به آنها قادر نمي­باشد. زبان فارسي سخت است و داراي قواعد استواري نيست.

اكنون آيا اين سؤال پيش نمي­آيد كه چرا يك ترك آذربايجاني بايد خواستار رواج زباني باشد كه اولاً، زبان اجدادي­اش نيست، دوم اينكه، اصلاً قادر به انتقال بسياري از مفاهيمي نيست كه او با زبان خودش قادر به انتقال آنهاست، و سوم اينكه، صحبت كردن به اين زبان هم براي او بسيار دشوار است؟

آيا اين تنها خواسته قدرت سياسي جديداً سربرآورده نيست كه چنين خواسته نامعقول و البته ناگزيري را در ميان مردمان ترك زبان برانگيخته است؟ چرا بايد به جاي اين همه زحمت براي اصلاح يك زبان از زبان موجود و قوي استفاده نكرد؟ اصلاً پرسش اصلي ديگر اين است كه چرا زبان فارسي كه زبان ادبي بزرگ و با تاريخچه­اي طولاني پنداشته مي­شود بايد داراي اين نواقص باشد؟

گفتار سوم اين رساله تحت عنوان “چند سخن در پيرامون آذري” (ص. 20) نيز پر از تناقضات عديده­اي است كه فعلاً موضوع مورد بحثم نيستند. او در اين قسمت راجع به جدايي زبان در ايران باستان در شمال و جنوب حرف مي­زند و در عين حال معتقد است كه يك زبان كلي هم رايج بوده است كه با آن مي­نوشته­اند. استدلالاتي كه در اين بخش ارائه مي­كند جاي تأملات بسياري دارند، اما در ميان همه اينها يك جمله بسيار جالب به چشم مي­خورد. او مي­گويد “اين يكرويي در زبان همگاني از زمان ساسانيان آغاز شده. زيرا از زمان ايشان بوده كه خواندن و نوشتن برواج افزوده ميانه اين گوشه و آن گوشه كشور پيوستگي پيدا شده است”، (ص. 22). اين ادعا از آن رو جالب توجه است كه كتاب آرتور كريستن سن محقق ايرانشناس دانماركي با نام “ايران در زمان ساسانيان” اولين بار در سال 1317 در ايران ترجمه و چاپ شده است.[8] آرتور كريستن سن در همان زمانها نامي آشنا در ايران بوده است و حتي صادق هدايت نيز با وي در ارتباط بوده و دو نامه در تاريخهاي 19 مرداد 1313 و 18 خرداد 1314 و يك پاسخ چركنويس شده آرتور كريستن سن در ذيل نامه هدايت در همان شماره چشم­انداز منتشر شده­اند.[9] با اين وجود عدم آشنايي كسروي با آثار كريستن سن نه تنها غيرممكن كه در صورت واقعيت اين امر نشان دهنده عدم تسلط او بر آثار تاريخنويسان مهم و مطرح معاصر خود مي­باشد؛ كه من البته آن را محال مي­دانم. آرتور كريستن سن در همان اثر ياد شده تأكيد مي­كند كه خواندن و نوشتن در زمان ساسانيان اتفاقاً رواج نداشته است. اين مضمون را در شاهنامه فردوسي هم مي­توان يافت. فردوسي ماجراي مراجعه پسر يك كفشگر را به بزرگمهر نقل مي­كند. اين كفشگر از بزرگمهر مي­خواهد به فرزندش دبيري بياموزند. بزرگمهر اين خواسته را با انوشيرواني كه در تاريخ به عدالت شهرت دارد در ميان مي­گذارد و انوشيروان در پاسخ به بزرگمهر مي­گويد:

بدو گفت شاه اي خردمند مرد/چرا ديو چشم تو را خيره كرد، برو همچنان باز گردان شتر/مبادا كزو سيم خواهي و در، چو بازارگان بچه گردد دبير/هنرمند و با دانش و يادگير، چو فرزند ما برنشيند به تخت/دبيري ببايدش پيروز بخت، هنر يابد از مرد موزه­فروش/سپارد بدو چشم بينا و گوش، به دست خردمند مردنژاد/نماند جز از حسرت و سردباد، به ما بر پس مرگ نفرين بود/چه آيين اين روزگار اين بود، نخواهيم روزي بدان گنج داد/درم زو مخواه و مكن رنج ياد، هم اكنون شتر باز گردان ز راه/درم خواه و از موزه دوزان مخواه، فرستاده برگشت و شد با درم/دل كفشگر زان درم پر زغم.

تمام شواهدي كه ما از تاريخ در دسترس داريم نشان از عدم رواج آموزش و نه رواج آموزش در زمان ساساني دارند. در ثاني از زمان ساسانيان مگر چند اثر نوشته شده در دست داريم كه بتوانيم در مورد كل ساختار فرهنگي جامعه به اين صورت نظر بدهيم. آنچه با توجه به شواهد مي­توانيم بگوييم اين است كه آموزش در انحصار قدرت سياسي قرار دارد و هر كسي حق نوشتن و آموختن دانش ندارد. اگر آن چند كتابي كه نوشته شده­اند همه به يك زبان هستند تنها به دليل وابستگي آموزش به حاكميت سياسي بوده است و نه رواج آموزش در همه جاي كشور تحت تسلط پادشاهاي ساسانيان. از اينگونه بي­دقتي­ها در اثر شخصي مانند كسروي نمي­توان به سادگي گذشت. چه شده است كه همان كسروي كه تاريخ هجده ساله آذربايجان و يا تاريخ انقلاب مشروطيت ايران را به رشته تحرير در آورده در متن اين اثر تا اين حد از چهره يك محقق بيطرف فاصله مي­گيرد و در واقع آراي و خواسته­ها و تمايلات سياسي وي چشم عقل وي را كور كرده است؟

در گفتار چهارم تحت عنوان “نمونه­هايي كه از آذري در دست است” او سعي در يافتن زبان آذري باستان دارد كه به زعم او زبان تركي در آذربايجان جاي آن نشسته است. اولين نمونه­اي كه او به دست مي­دهد يك جمله از حمدالله مستوفي است در كتاب نزهت­القلوب: “… در سخن راندن از شهر ارومي مي­گويد: «از ميوه­هايش انگور خلوقي و امرود پيغمبري و آلوي زرد بغايت خوبست و بدين سبب تبارزه (تبريزيان) اگر صاحب حسني را با لباس ناسزا يابند گويند انگور خلوقي بچه در سبد اندرين يعني انگور خلوقي است در سبد دريده».” (ص. 25، تأكيد از كسروي) از ميزاني بدفهمي كه همين جمله توليد مي­كند كه بگذريم، كسروي يك عبارت اين جمله را به شدت بد تفسير مي­كند. او مي­گويد كه واژه “بچه” در اين عبارت احتمالاً ناشي از غلط رونويسي است. به نظر وي اصل اين كلام بايد “بي” باشد كه در لري و برخي ديگر به اصطلاح خود وي نيمزبانها به معني “است” مي­آيد. ولي انگار كسروي با زبان گيلكي آشنايي ندارد. اين جمله بوضوح يك جمله گيلكي است كه البته امروزه تغييرات بسياري كرده است. كسروي ترجمه مستوفي را زياد جدي گرفته. مستوفي اين عبارت را درست ترجمه كرده و مضمون را به خوبي رسانده است، اما ترجمه او تنها نقل به مضمون است. “بچه” در واقع همان واژه گيلكي امروزين “بشه” است به ضم “ب” و كسر “ش” به معني رفته است. يعني انگور خلوقي رفته است به داخل سبد دريده. جمله بعدي او هم به نقل از صفوه­الصفاي ابن بزاز است كه نقل روايتي است از زبان فرزند شيخ صفي­الدين در مورد پدرش. ابن بزاز اين جمله را از زبان پسر شيخ صفي نقل مي­كند كه شيخ صفي گفته است “كار بمانده كار تمام بري”، (ص. 25) در ابتدا خوب است كه شرح خود كسروي را بر اين جمله او آذري مي­داند بخوانيم. او مي­گويد:

از اين جمله­ها پيداست كه چنانكه گفتيم ميانه شهرها در آذري جدايي بوده و زبان اردبيلي رويه­اي ويژه خود داشته. بخش واپسين آن (كار تمام بري) روشن است و «بري» گويا رويه آذري «بودي»است. زيرا خواهيم ديد كه در آذري دالها راء ميشده ولي بخش پيشين جمله تاريك است اگرچه «كت» يا «كد» بمعني خانه در فارسي شتاخته ميباشد و ما كه داستان عوض شدن دال را به راء در آذري ميشناسيم، بودن «كار» بمعني خانه چندان دور نيست. ليكن با اينهمه رويهمرفته كلمه­ها تاريك مي­باشد. (صص. 26-25)

اگر تمام تفسيرهاي فوق را بپذريم هنوز كلمه “بمانده” به معني “آبادان” آمده است كه بر اين تاريكي­اي كه كسروي در آن گرفتار آمده است مي­افزايد. اما مسئله اين است كه باز هم كسروي ترجمه اين عبارت را لفظ به لفظ گرفته است. ترجمه اين عبارت درست است، اما ترجمه تنها نقل به مضمون است. اين جمله هم از قضا يك جمله گيلكي است كه قسمت آخر آن اندكي بد تلفظ شده است كه البته بسيار طبيعي است. اين جمله را پسر شيخ صفي براي ابن بزاز نقل كرده و او نوشته است. طبيعي است كه در اين فرآيند طولاني انتقال عبارت “بو ري” به “بري” تبديل شده است. “ري” عبارتي است كه امروزه هم رشتي­ها به عنوان يك عبارت خطابي از آن استفاده مي­كنند و “بو” با تلفظ خفيف “واو” به معناي “شد” آمده است. طيبعي است كه اين عبارت در متن ابن بزاز كه اصلاً با آن زبان آشنايي نداشته است، آن هم با تلفظ پسر شيخ صفي كه او هم با آن زبان آشنايي نداشته است و با نگارش ابن بزاز به اين فرم در بيايد. بقيه عبارت هم اصلاً تاريك نيست و خيلي هم روشن است. اما براي درك بقيه عبارت بايد هم زبان گيلكي را شناخت و هم با فرهنگ آن آشنايي داشت. در فرهنگ مردمان گيلك كه البته تا حدي در بقيه فرهنگهاي ايراني هم رواج دارد؛ مثلاً من در مورد فرهنگ كردها به ضرص قاطع مي­توانم بگويم كه از اين نظر با فرهنگ گيلكي شباهتي تام و تمام دارد، ناسزاگويي به دوستان و اطرافيان يكي از راههاي برقراري ارتباط است. در واقع با گفتن ناسزا به يك دوست رابطه دوستي بين افراد و نيز حالت رواني آنها مورد آزمون قرار مي­گيرد. در واقع در ابتداي برقراري رابطه دوستي ناسزا گفتن در واقع ارائه اين پرسش است كه “آيا ما آنقدر صميمي هستيم كه از ناسزاي يكديگر ناراحت نشويم؟” وقتي رابطه دوستي مستحكم شد همان عبارات در بررسي وضعيت رواني دوستان به كار گرفته مي­شوند. اگر دوست مورد نظر شاد و خوشحال باشد با شنيدن اين عبارت با خوشحالي تمام يك ناسزا به دوستش مي­گويد وگرنه چهره دژم مي­كند. همين كه چهره دژم شد طرفي كه ناسزا گفته است مي­فهمد كه دوستش مشكلي دارد و اين دوست با دژم كردن چهره در واقع مي­گويد “من به كمك نياز دارم.” عيناً همين فرهنگ در ميان مردمان كرد هم رواج دارد؛ دقيقاً با همين كاركرد. براي شناختن اين فرهنگ بايد مدتها در ميان مردم گيلان زيست و البته بايد به عبارتها و واژگان و سخن گفتنها و روابط و رفتارهاي متقابل افراد توجه كرد و انديشيد. من چندين سال قبل در حال انجام تحقيقاتي در شمال ايران بودم كه اين مسئله را در همانجا متوجه شدم. متأسفانه به دليل مشكلاتي نتوانستم در ايران بمانم و طبعاً كار تحقيقي من ناتمام ماند. اما همه اينها چيزهايي است كه كسروي از آنها هيچ اطلاعي نداشته است. با دانستن اين پيشينه فرهنگي اكنون مي­توانم به خواننده بگويم كه “كار بمانده” اصلاً هم به معناي تحت­اللفظي “خانه آبادان” نيست، بلكه بمعناي دقيق همان “كار بمانده” در فارسي است و هيچ تبديلي در دال و راء صورت نپذيرفته است. در اين فضاي فرهنگي در واقع اين عبارت به معناي “خانه خراب” است كه امروزه همين عبارت در شمال ايران بسيار شايع است. اما در بطن آن فرهنگ اين عبارت به معناي “خانه آبادان” به كار مي­رود و به كار بردن عبارت معكوس تنها به قصد سنجش عمق رابطه دوستي و نيز حال و وضعيت رواني دوستان و اطرافيان است. لذا ترجمه لفظ به لفظ اين جمله اين است: “خانه خراب كار تمام شد” به اضافه يك افزوده خطابي در زبان گيلكي؛ “ري” كه در برخي از گويشهاي گيلكي “ي” عبارت تنها به صورت يك “كسره” تلفظ مي­شود و در عوض حرف “ر” با كسره ممتد تلفظ مي­شود. اين همه پيچيدگي­هاي زباني و فرهنگي را كسروي نمي­دانسته است و دغدغه يافتن ردي از زبان آذري يك جمله ساده گيلكي را به يك جمله تاريك آذري تبديل كرده است. او باذكر دو جمله ديگر با همان نوع تحليل كه از بررسي آنها در مي­گذرم، شروع به روايت نمونه­هاي پيوسته از زبان آذري مي­كند. يكي از آنها يك دوبيتي است از زبان شيخ صفي كه البته حتي به روايت خود كسروي هم معلوم نيست كه اين دوبيتي را خود شيخ صفي سروده باشد:

هر كه بالايوان دوست اكيري/هاراواسان بروران اوريري، من چو مالايوان زره باوو/خونيم زانير كور واوزاكيري” (ص. 27)

كسروي درباره اين جمله مي­گويد:

اين دوبيتي اگر هم ساخته خود شيخ صفي نبوده چنين پيداست كه جز بزبان آذري نيست. ولي از معناي آن چيزي فهميده نشد جز اينكه «بالايوان» و«مالايوان» كه از خود داستان بمعني ديوانگان فهميده ميشود اگر «با» يا «ما» از ريشه كلمه نباشد «لايو» را ميتوانيم پنداشت كه همان كلمه «ليوه» است كه در شوشتري و بختياري بمعني ديوانه و در آذربايجان بمعني درمانده و ناشايست بكار ميآيد. (ص. 27)

باز هم او به نقل يك دوبيتي ديگر مي­پردازد كه از قول كسي ديگر و او خود از قول پدرش نقل كرده است كه جايي اين دوبيتي را خوانده و شيخ صفي از او دلخورده شده است. اين دوبيتي اين است:

هركه اورامنه بنام بخوند/شورو بسته داري كامروبند، كاريا ميرسي جهنمه داران/خداوند بنده بي بنده خداوند. (ص. 27)

باز هم كسروي اعتراف مي­كند كه تنها معني مصراع آخر روشن است و عبارت “شورو” را به شب و روز ترجمه مي­كند. او در ذيل يادداشت هشت رونوشتي از نسخه خطي را مي­آورد به اين صورت:

هركه اورامنه به نام بخوند/ شود رو بسته داري كامروبند، كار يا ميرسي جهنامه داران/خداوند بنده بي بنده خداوند.

با اينكه او اعتراف كرده است معني اين اشعار را نمي­فهمد او همچنان نتيجه مي­گيرد كه اين اشعار به زبان آذري هستند و كمال شگفتي آنجاست كه در يادداشت هشت و بعد از نقل همان شعر از نسخه خطي مي­گويد: “ولي پيداست كه آنچه ما از نسخه چاپي آورديم درست­تر مي-باشد.” من نمي­توانم متعجب نشوم. وقتي معناي عبارتها روشن نيست، دليل اين “پيدايي” در ترجيح نسخه چاپي بر نسخه خطي كتاب چيست؟ اصلاً پرسش اساسي اين است كه اگر معناي اين عبارات روشن نيست چگونه مصحح به خود اجازه داده است كه در نسخه خطي دست ببرد و در نسخه چاپي آن را عوض كند؟ يعني وضعيت تحقيق تاريخي در كشور ما اينگونه بوده است؟ آيا نبايد پرسيد كه اين نحوه نگرش كسروي در كجاي كتابهاي مهم پرآوازه­اش؛ تاريخ هجده ساله آذربايجان و تاريخ انقلاب مشروطيت ايران تأثير گذارده است؟

دوبيتي ديگري را كسروي به نقل از ابن بزاز از زبان زني خطاب به شيخ صفي نقل مي­كند كه البته راوي آن شخصي است به نام خواجه آغا كه اين دو بيتي را پهلوي ناميده است و همانطوريكه خواهيم ديد اگر پهلوي بودن اين دو بيتي را جدي بگيريم بايد بگويم به كشف بزرگي نائل آمده­ايم. اين دوبيتي اين است:

ديره كين سر بسوداي ته كيجي/ديره كين چش چو خونين اسره ريجي، ديره سر باستنه اچ ته دارم/خود نواجي كووربختي چو كيجي، (ص. 28)

در يادداشت شماره يازده در ذيل همان صفحه هما دو بيتي از روي نسخه خطي نقل شده است:

“ديره كين سر بسوداي تو كيجي/ديره كين چشم خونين ار سه ريجي، ديره كين سر باستان تو دارم/تو نواجي كه اين وربجت(؟) چو كيجي”.

باز هم كسروي بدون اينكه زبان آذري را بشناسد و بتواند معناي اين شعرها را بفهمد معلوم نيست چگونه به مكاشفات اين چنيني نائل آمده است كه در زبان آذري “چو” به معناي “از براي” به كار مي­رفته است.

در قسمتي ديگر از همان گفتار به بررسي دوبيتي­هاي شيخ صفي مي­پردازد، اما قبل از اينكه به سراغ اين دوبيتي­ها برود چهار نكته مهم را تذكر مي­دهد. نكته اول اين است كه شيخ صفي خود اشعاري را كه كسروي به بررسي آنها پرداخته است سروده. استدلال كسروي اين است كه حتي اگر خود وي اين اشعار را نسروده باشد و اين اشعار توسط ديگران به وي نسبت داده شده باشد، حتماً بايد اين اشعار به زباني سروده باشد كه حداقل شيخ صفي آن زبان را مي­فهميده. يعني واضح است كه شيخ صفي بايد آن زبان را آنقدر بداند كه اين اشعار را بفهمد. اين استدلالي درست است و در آن شكي نيست. نكته دومي كه كسروي بر آن تأكيد دارد “آذري” بودن اين زبان است. اما او در تمام اين رساله هرگز نتوانسته است نشان دهد زبان آذري چيست. تمام اصراري كه او بر آذري بودن زبان اين اشعار دارد تماماً ناشي از يك پيش­فرض نادرست است كه همانگونه كه نشان خواهم داد بر برخي واقعيات استوار است، اما با كمال شگفتي خواهيم ديد كه اين زبان نه يك زبان مرده، آنگونه كه كسروي مي­پندارد كه زباني زنده است و اكنون هم مردماني به اين زبان حرف مي­زنند، مي­نويسند، مي­خوانند و موسيقي شعر به اين زبان توليد مي­شود. اگر تز پهلوي بودن زبان اشعار شيخ صفي يا اشعار منسوب به او را هم مطابق گفته ابن بزاز بپذيريم، بايد بگوييم كه حتي زبان پهلوي در يك پروسه تحولي تغيير كرده، اما همچنان زنده است و برخلاف ايده نادرست رايج نمرده است. نكته سومي كه كسروي به آن اشاره مي­كند وزن اين اشعار است كه “هزج محذوف” است و اگر اين ادعاي او كه اين همان وزني است كه فهلويات با آن سروده مي­شده است درست باشد، بايد نتيجه گرفت كه زبان پهلوي قطعاً زباني زنده است و حتي مي­توان در دل اين تئوري براي دليل تفاوت لهجه­ها در زبان پهلوي هم پاسخي بسيار روشن يافت. نكته چهارمي كه كسروي به آن اشاره مي­كند اين است كه زبان به اصطلاح آذري تا زمان شاه سليمان فراموش شده است و تنها مرجع ما براي درك معناي اين اشعار نويسنده آنها مي­باشد. بنابراين استدلال چون شيخ حسين در زمان شاه سليمان نمي­توانسته است معناي اين اشعار را دريابد حتماً بايد آنها را از يك مجموعه نوشته شده به همراه معاني و شرح آنها ذكر كرده باشد.

من در جاي ديگري معناي يك يك اين اشعار را بررسي خواهم كرد، اما از همين ابتدا بايد بگويم كه برخلاف ادعاي كسروي هنوز هم مردماني زندگي مي­كنند كه نه تنها معناي اين اشعار را مي­فهمند، بلكه به همين زبان شعر مي­سرايند و صحبت مي­كنند. شايد خواننده متعجب شده باشد كه اين چه زباني است. من حتي ادعا مي­كنم كه كسروي اولين كليد و جرقه را براي بررسي اين اشعار در اختيار داشته است، اما چون هيچ آشنايي با اين زبان نداشته است هرگز به ذهنش خطور نكرده است كه در مورد آن تحقيق كند.

در گفتار پنجم رساله­اش با نام “آنچه از اين نمونه­ها برمي­آيد” (ص. 34) او به بررسي معاني كلمات مي­پردازد. از يك كلمه بسيار جالب هم شروع مي­كند كه به روايت خود كسروي همان اولين كلمه كتيبه داريوش در بيستون كرمانشاه است: ادم. كلمه­اي كه كسروي به آن اشاره مي­كند كلمه­ “از” است كه به زعم خود وي و البته به درستي با كلمات “ادم” در كتيبه بيستون و “ازم” در زبان اوستايي از يك ريشه است. اما برخلاف گفته او اين كلمه اصلاً يك كلمه از زبان آذري نيست، بلكه يك كلمه از زبان كردي است. كلمه دوم هم “اسر” يا “ارس” است كه باز هم به تعبير خود كسروي در زبان كردي به معني اشك است. خلاصه هر كلمه­اي كه او به عنوان آذري معرفي مي­كند در زبانهاي مختلف كردي وجود دارد. زباني كه در ميان مردم به زبان كردي مشهور است خود به چند شاخه ديگر تقسيم مي­شود كه آنقدر از هم متفاوتند كه برخي از اين شاخه­هاي زباني عليرغم دارا بودن ريشه­هاي مشترك زباني يكديگر را نمي­فهمند. در واقع تا انجايي كه من اطلاع دارم چهار دسته مختلف زبان كردي را مي­توان بازشناخت: كلهري كه زبان مردمان كرمانشاه است، سوراني كه زبان مردمان سنندج، مريوان، مهاباد و بسياري از شهرهاي كردنشين ايران در استان كردستان و آذربايجان غربي است و حتي كردهاي عراق در كركوك و سليمانيه و اربيل با اندك تفاوت لهجه قابل درك به همان زبان سوراني حرف مي­زنند. شاخه ديگر از اين زبان كه به كلي با دو تاي قبلي متفاوت است زبان هه­ورامي است كه مردمان هه­ورامانات در نزديكي مريوان به آن زبان تكلم مي­كنند. و در نهايت زبان كرمانجي به ضم “ميم” كه بخشي از كردهاي مناطق مركزي و شمالي استان آذربايجان غربي و نيز كردهاي تركيه و سوريه به آن زبان تكلم مي­كنند. اين زبان هم با تمام آن سه تاي قبلي تفاوتهاي بنياديني دارد. اين نكته هم براي بسياري از خوانندگان جالب خواهد بود كه اين زبانها الفباي خودشان را دارند و الفباي زبان كردي كرمانجي اصولاً الفباي لاتين است. يكي از مشكلاتي كه در درك اين اشعار منقول در كتاب كسروي وجود دارد اين است كه آنها به طرز ناشيانه­اي آوانويسي شده­اند، يا به تعبيري بايد گفت اصولاً آواهاي اين اشعار به طرز ناشيانه­اي نقاشي شده­اند و اصلاً قواعد نوشتاري زبان كردي را رعايت نكرده­اند. البته در اين ميان ضعف بنيادين خود زبان كردي در نگارش نيز سهيم است. اگر بپذيرم كه زبان كردي همان زبان اوستايي و پهلوي است، با توجه به اينكه در اين زبان كلماتي پيكتوگراف به زبان آرامي وجود داشته­اند كه ادعا مي­شود به آرامي نوشته مي­شدند و به پهلوي خوانده مي­شدند بايد بپذريم كه زبان كردي زبان ضعيفي بوده است. با همه اين احوال چه زبان كردي ضعيف بوده باشد و چه نباشد، اين واقعيت كه تمام اشعار روايت شده اشعاري به زبان كردي هستند كه تفاوت آنها با كردي امروز مانند تفاوت زبان سعدي و حافظ است با زبان فارسي امروزه. همانطوريكه گفتم معناي يكي يك اشعار را به صورت تحليلي و دقيق نقل خواهم كرد تا نشان دهم كه نبايد بيهوده به دنبال چيزي بگرديم كه وجود نداشته است.

او در بخشي ديگر به بررسي قواعد تبديل و قلب حروف در زبان آذري مي­پردازد كه از آن هم به خاطر ماهيت بسيار نامحققانه آن مي­گذرم. در گفتار ششم او قرار است نمونه­هايي را كه دوستانش براي او فرستاده­اند به عنوان نمونه­هايي از زبان آذري ارائه و بررسي كرده و از تز خود در مورد زبان آذري دفاع كند. چنان كه پيداست خود كسروي هم نمي­داند كه زبان آذري به واقع چه زباني است، و قبلاً هم نشان دادم كه با وجود اين بي­اطلاعي او در مورد مقايسه نسخه خطي و نسخه چاپي برتري را به نسخه چاپي مي­دهد و نسخه خطي را حاوي غلط مي­پندارد. او حتي يك لحظه از خودش نمي­پرسد كه اگر معناي اين اشعار شناخته شده نيست مصحح اين آثار چگونه تشخيص داده است كه به چه صورتي بايد كلمات را تصحيح كند. در اين گفتار هم كسروي ادعا مي­كند كه در متن اشعاري كه آقاي روايي براي او فرستاده است غلط زياد است.

اين اشعار كه برخي از آنها بوضوح داراي معني هستند و به اشعار باباطاهر و حداقل به زبان او نزديك هستند، و باقي هم از زبانهاي مختلف كردي هستند كه در جاي ديگري به دقت آنها را بررسي خواهم كرد.

بعد از بررسي اين اشعار كسروي در گفتار هفتم به بررسي زبان آذري امروزين مي­پردازد كه آقاي روايي از خلخال و آقاي سعيد از هرزند فرستاده­اند. در بررسي اين نمونه­ها كسروي مي­گويد كه كلمه “از” به معناي “من” كه به گفته او متعلق به زبان آذري بوده است از بين رفته است. او خبر ندارد كه همين كلمه بسياري از كلماتي كه او معناي آنها را نمي­داند و با وجود اين همه بي­اطلاعي آن زبان را زبان آذري مي­خواند در شاخه­هاي مختلف زبان كردي زنده هستند. كلمه “از” هنوز هم به معناي “من” در زبان كردهاي اروميه و و برخي ديگر از شهرهاي استان آذربايجان غربي، و نيز در زبان كردهاي تركيه و سوريه كاربرد دارد، به همراه بسياري از آن كلماتي كه كسروي معناي آنها را نمي­داند. شگفت اينجاست كه كسروي در ابتداي گفتار هفتم ادعا مي­كند هنوز چند ده هستند كه در آذربايجان به زباني كه او آذري مي­نامد حرف مي­زنند و در ادامه مي­افزايد كه “و كسي اگر خواست و سودي داشت تواند بيكي از آن آباديها رود و زبان آنجا را ياد گيرد و دفتر درباره آن نويسد. من بچنان كاري نه نياز داشتم و نه زمان، و بآن برنخاستم.” (ص. 45) معلوم است كه كسي كه ايده خود را بديهي مي­پندارد نيازي نخواهد داشت كه سري به همان شهرها و روستاها بزند تا ببيند كه آيا كلمه “از” واقعاً در زباني كه او آذري مي­داند مرده است يا نه. اصلاً آيا اين مردمان همان آذريان هستند؟ اگر چنين باشد با اين ادعاي او كه گفته است تا زمان شاه سليمان ديگر زبان آذري فراموش شده و به همين دليل استنتاج كرده است كه شيخ حسن مي­بايستي اين دو بيتي­ها را از يك مجموعه نوشته شده گرد آورده باشد (ص. 30) چه كنيم؟ اين گفته كه با يافته شدن نمونه زنده از زبان آذري در تناقض قرار دارند. او حتي در شرح اشعاري كه روايي براي وي فرستاده است به اين دليل كه زبان آذري بايد تا زمان شاه اسماعيل از شهرها برافتاده باشد؛ در همان فاصله هفتاد ساله مرگ شيخ ابوسعيد تا يه قدرت رسيدن شاه اسماعيل، معتقد است كه آنها بايد قبل از صفويه سروده شده باشند، (صص. 40-39) تمام اين گفته­ها با ادعاي خود كسروي مبني بر اينكه نيازي ندارد كه به اين روستاها مراجعه و در مور زبانشان تحقيق كند ناسازگار است. او اطلاعات غلطي در مورد زبان اين اشعار مي­دهد، معناي بسياري از كلمات و جملات را نمي­داند، قادر نيست هيچ سير تاريخي منسجمي بين زبان به اصطلاح اين آذريان نوين با آن اذري زبانهاي گذشته بيابد و همچنان معتقد است كه زبان اصلي آذربايجان زبان آذري بوده است.

از اينجا تا آخر كتاب هم كسروي به بيان تناقضاتي مشابه ادامه مي­دهد كه باز هم از آنها در مي­گذرم. اصلاً من يك استراتژي ديگري را پيشنهاد مي­كنم كه البته با همدلي و اغماض بسيار زياد بتوانيم استدلالات كسروي را با جرح و تعديلهايي و بررسي دلايل برخي از اشتباهاتش بگونه­اي تعديل كنيم كه با شواهد و تاريخ واقعي هم همخوان باشد.

زباني كه شيخ صفي با آن شعر سروده به گفته دايرةالمعارف ويكي­پيديا زبان تاتي قديم است كه با زبان كردي قرابت و همپيوستگي زيادي داشته است.[10] لذا بايد بپذيريم كه آن چيزي كه به زبان آذري معروف شده است و به گفته منابع مختلف؛ خود كسروي، ويكي­پيديا و ايرانيكا،[11] داراي گويشهاي مختلفي هم بوده است، در وافع تركيبي است از شاخه­هاي مختلفي از زبانهاي كردي و تاتي و طالشي و غيره. در واقع اين نظري است كه ايرانيكا هم آن را تأييد مي­كند. يعني قبل از ورود تركها به آذربايجان زبان رايج در اين منطقه زبانهاي مختلف كردي، تاتي و نيز ارمني بوده است. نكته جالب ديگر اين است كه ايرانيكا هم مانند كسروي به يك دليل بسيار ضعيف؛ تنها به اين علت كه شيخ صفي از كردها بوده است، ادعا مي­كند كه كلاً صفويه يك طايفه ايراني بوده­اند كه ترك شده­اند. اين ادعا بسيار دور از ذهن بوده و هيچ دليلي ندارد كه اين فرض بسيار پيچيده و سخت را بپذيريم. بهتر است كه مطابق نظر امير حسن خنجي (همان منبع) بپذيريم كه اين شيخ صفي بوده است كه تركها را به دور خود جمع كرده و طرفداران او تركها بوده­اند. در واقع بپذيريم كه خط سير فكري شيخ صفي به دست تركها افتاد و كلاً تركي شد، نه اينكه كل طايفه صفويه ايرانيان بوده­اند كه ترك شده­اند. با اينوصف بايد گفت كه كلمه “آذري” در وصف زباني با مشخصات ياد شده يك كلمه جعلي است و هيچ دليلي ندارد كه زباني را كه داراي شاخه­هاي بسيار متعددي است كه حتي گاهي برخي شاخه­هاي آن يكديگر را نمي­فهمند به نام جعلي “آذري” بناميم. با همه اين احوال تنها محض استدلال مي­پذيرم كه همه اين زبانها را در يك خانواده بزرگ با نام “آذري” طبقه­بندي كنيم. نتيجه تمام اين مباحثات چه خواهد بود؟ آيا بايد مانند خواسته كسروي و بسياري ديگر به اين نتيجه برسيم كه چون زبان آذربايجان در قديم زبان آذري بوده است بايد امروز به زبان فارسي تغيير كند؟ چرا؟ زبان فارسي اگر همان زبان به اصطلاح آذري قديم بود، يا اگر حتي با آن قرابتي مي­داشت كسروي نمي­بايست در دريافت معناي شعرها مشكلي داشته باشد. ايرانيكا هم با همين مشكل مواجه است. اصولاً مقاله ايرانيكا در مورد زبان آذري تقريباً بر همان خط و مشي رساله كسروي استوار است. تنها توجه به اين نكته كه اين اشعار به زبان به اصطلاح آذري در همان زماني سروده شده­اند كه افرادي مانند عطار و بعد از آن سعدي و حافظ به زبان فارسي شعر مي­گفته­اند و همچنان كسروي مسلط به فارسي از توان درك و فهم آنها عاجز است دوري فوق­العاده اين دو زبان را از هم مشخص مي­كند. يعني زبان به اصطلاح آذري شايد جزو همان خانواده­اي از زبانها باشد كه زبان فارسي هم به آن تعلق دارد، اما يك يا مجموعه­اي از چند زبان كاملاً مستقل از فارسي است. در اين صورت استدلال كسروي به اين معنا خواهد بود كه چون زبان آذربايجان زماني آذري بوده است امروز بايد به زبان فارسي تبديل شود. چرا؟ اين چگونه استدلالي است؟

اما پرسش اساسي زماني آغاز مي­شود كه راجع به “زبان آذربايجان” اندكي دقيق شويم. اينكه زبان آذربايجان زبان آذري بوده است به چه معناست؟ مسلماً به اين معنا نيست كه اين زبان، زبان خاك و سنگ و كوه اذربايجان بوده است، بلكه اين زبان تنها زبان مردماني بوده است كه در آن خاك مي­زيستند. اما خود كسروي هم اقرار كرده است كه آن مردمان آذري زبان بتدريج در تركها حل و گم شدند. بخشي در جنگها كشته شدند و بخشي هم؛ من اضافه مي­كنم، مهاجرت كردند تا جان خود را از مهلكه نجات دهند. به هر صورت آن مردمان آذري زبان رفتند و مردماني ترك زبان جاي آنها را گرفتند و اين استدلالي است كه كسروي ارائه كرده است. آيا اكنون بايد تركهاي ساكن آذربايجان به زبان فارسي حرف بزنند و بخوانند و بنويسند چون زماني مردماني آذري زبان در آنجا مي­زيستند؟ اين چگونه استدلالي است؟

بياييم فرض كنيم كه تركهاي آذربايجان اصلاً ترك نيستند و آريائيهاي اصيلي هستند كه زبانشان تركي شده است؛ استدلالي كه خيلي­ها آن را دوست دارند. در ابتدا بياييم همين عبارت را تحليل كنيم؛ “مردمان آذربايجان آريائي­هاي اصيلي هستند كه زبانشان تركي شده است” به چه معناست؟ آنها به چه معنا آريائي هستند و ترك زبان شدن آنها چه نقشي در ساختار فكري آنها دارد؟ مسلماً آريائي بودن ترك­زبانهاي آذربايجان در اين عبارت نظر به ماهيت نژادي و ژنتيكي آنها دارد. لذا بنا بر استدلال كسروي بايد نتيجه بگيريم كه مردمان آذربايجان كه اتفاقاً آريائي اصيل هم هستند، بايد زبان تركي را كنار گذاشته و به فارسي حرف بزنند چون در زمانهاي قديم اجداد آنها به زباني به نام آذري صحبت مي­كرده­اند كه فارسهاي امروزه هم آن را درك نمي­كنند. آيا اين استدلال را مي­توان پذيرفت؟ از طرف ديگر هويت اجتماعي انسانها را فرهنگ و زبانشان مي­سازد نه نژاد و ژنتيك. آذربايجاني­ها حتي اگر آريائي اصيل هم باشند به لحاظ فرهنگي ترك شده­اند. اكنون مي­خواهيم چه كنيم؟ مي­خواهيم آنها را به زور فارس كنيم چون زماني به زبان آذري حرف مي­زدند؟ زباني كه جز همخانواده بودن با زبان فارسي ديگر هيچ ربطي به آن ندارد؟

واقعاً اين همه تناقضات در بطن اثر شخصي كه دانشمند بزرگي دانسته مي­شود از كجا مي­آيد؟ قبل از اينكه به اين پرسش پاسخ دهم ترجيح مي­دهم اندكي راجع به نحوه استدلال كسروي حرف بزنم. استدلال كسروي يك استدلال دوري است. او جز ارائه كردن چند بيت شعر و چندين كلمه و نام شهرها و روستاها و رودها كه بخش بسياري از تمام آن مطالب را درك نمي­كند و حتي احساس مي­كند كه نيازي ندارد در مورد آن به اصطلاح آذري زبانان يافته شده تحقيق كند، چيزي بيش از آنچه در همان ابتداي كتاب مي­گويد مطرح نكرده است. عليرغم گفته او در آغاز رساله كه به جستجوي حقيقت است، اصلاً هيچ حقيقتي آشكار نشده است. تنها حقيقتي كه از متن اين رساله هويداست اين است كه هيچ حقيقت معرفت­شناختي در استدلالات كسروي موجود نيست. با توجه به ساير نوشته­هاي كسروي و ساير همعصران او مي­توان دريافت كه دغدغه اصلي او در اين متن چيست؟

در يكي از روزنامه­هاي تركيه به نام “طنين” مقاله­اي با نام “تركيه و تركان در ادبيات كنوني ايران: كسروي يكي از نثر نويسان «مفرط»” به قلم احمد رسمي يارار منتشر مي­شود. چند ماه پس از آن احمد كسروي در مطلبي پاسخ او را ارائه مي­كند. بررسي اين كنش و واكنش خود بسيار جالب و خواندني است. متأسفانه من هر دوي اين كنش و واكنش را تنها از زبان كسروي نقل مي­كنم چون به روزنامه طنين آن زمان دسترسي ندارم. من بخشي از نوشته يارار را كه به يارار افندي هم معروف است به نقل از خود كسروي نقل مي­كنم:

سيد احمد كسروي يكي از نثر نويسان “مفرط” ايران و از نامدارترين دانشمندان آن كشور است. چون سيد است تبارش به عرب مي­پيوندد. چيزي كه هست او اين تبار را فراموش گردانيده و هواداري از نژاد ايران نشان مي­دهد و در راه پاك گرداندن آن كشور از تركان گفتارهاي بسياري نوشته است.

كسروي در پاسخ او مي­نويسد:

اين جمله­هاي اخير دروغ است. من هيچگاه نخواسته­ام تركها از ايران بيرون روند، هيچگاه نگفته­ام در ايران ترك نيست، آنچه من گفته­ام من خواسته­ام اين بوده كه زبانهاي گوناگوني كه در ايران سخن رانده مي­شود، از تركي و عربي و آسوري و نيمزبانهاي استانها (از گيلكي و مازندارني و سمناني و سرخه­يي و سدهي و كردي و لوري و شوشتري و مانند اينها) از ميان رود و همگي ايرانيان داراي يك زبان (كه زبان فارسي است) باشند.[12]

اما چرا؟ واقعاً چرا كسروي چنين چيزي را مي­خواهد. او خود در ادامه همان جمله مي­افزايد كه هدفش از اين خواسته دشمني با هيچ زباني نيست و تأكيد مي­كند كه تركي زبان مادري اوست و عربي مي­داند و آسوري هم اندكي آموخته است اما “چيزي كه هست بودن آنها در ايران مايۀ پراكندگي اين توده است. مردمي كه در يك كشور مي­زيند و سود و زيانشان به هم پيوسته است جدايي در ميانه هرچه كمتر بهتر.” (صص. 42-541)

نكته جالب ديگر اين است كه كسروي در مراسم كتابسوزان هم شركت مي­كرده و آن را در يكي از شماره­هاي روزنامه پرچم به اين صورت توجيه مي­كند كه:

مي‌گويم آري، ما كتاب مي‌سوزانيم. ولي كدام كتاب، ـ آن كتابي كه يك شاعرك بي ارجي، با خدا بي­فرهنگيها مي كند (در فابريك خدا بسته شود)، آن كتابي كه يك جوان بدنامي به آفرينش خرده مي­گيرد (خلقت من از ازل يك وصلۀ ناجور بود)، آن كتابي كه يك شاعرك ياوه‌گوي مفتخواري دستگاه به اين بزرگي و آراستگي را نمي­پسندد (جهان و هر چه در او هست هيچ در هيچ است)، آن كتابي كه يك مرد ناپاكي به ديگران درس ناپاكي مي‌دهد (در ايام جواني، چنان كه افتد و داني، با نوجوان پسري سر و سري داشتم)، آن كتابي كه عربيهاي مغلوط مي‌بافد و آن را به خداي آفريدگار نسبت مي‌دهد (و كان من عند ربك منزولا)، آن كتابي كه يك پدر درمانده به يك پسر درمانده نامه مي­نويسد و با صد بيشرمي چنين عنوان مي­كند: (كتاب من‌اللـة‌العزيزالحكيم ‌الي اللـه الحميد المجيد…) اينگونه كتابهاي ناپاك و مانند اينهاست كه آتش مي‌زنيم و نابود مي‌كنيم.[13]

اينها جملات و گفته­هاي خود احمد كسروي است و در وبسياتي كه براي معرفي اين شخصيت تدارك ديده شده است و به نقل از همان پرچم كه وي مسئولش بوده است درج شده است. بر اساس گفته­هاي بالا بايد گفت كه كسروي حتي بحث كردن راجع به وجود يا عدم وجود خدا و آفريدگار و نظام خلقت را ممنوع مي­داند و وجود خدا براي او يك جزم تغييرناپذير است. اخلاق هم براي او يك چارچوب خشك و تغييرناپذير دارد. من همه اينها را از آن رو مي­دانم كه او در خانواده­اي مذهبي و با افكاري خشك و تغييرناپذير بزرگ شده است. چنانكه خود مي­گويد نيايش آقا ميراحمد از پيشنمازان بزرگ بود، عمويش مير محمدحسين به نجف رفته و درس خوانده و از مجتهدان بوده است، پدرش هم درس خوانده بود (يعني درس حوزوي) ولي ملائي دوست نداشته و بازرگاني را ترجيح مي­دهد. و در نهايت خودش هم زماني كه بيست ساله بوده است به زور اطرافيانش پيشنماز مي­گردد و حدود يكسال و نيم در اين مقام به تعبير خودش گرفتار مي­آيد.[14] استدلال من اين است كه كسروي نمي­توانسته است يكباره از زير بار آن فرهنگ ديني بگريزد. درست است كه او از پيشنمازي به تاريخنويسي و تحقيق روي آورده است، اما ريشه­هاي فرهنگي كه او در بطن آن پرورش يافته همچنان در قالب اعتقادات مطلق حتي در حالتي كه هيچ شاهد و مدركي دال بر تأييد آنها نيافته است در نگرش او هويدا هستند. بخصوص اين اعتراف صريح او به كتابسوزي كاملاً هويداي ريشه­هاي فرهنگي و بخصوص دين­باوري افراطي اوست و به هيچ صورتي قابل دفاع نيست.

فكر كردن درباه اين سؤال بسيار راهگشا خواهد بود كه در كدامين تاريخ و زمان قطعه­اي از خاك ايران به خاطر تفاوتهاي فرهنگي و زباني از اين كشور جدا شده است كه كسروي و بسياري ديرگ گوناگوني فرهنگ و زبان و لباس را عامل جدايي و تفرقه و در نهايت جدايي خاك ايران مي­دانند؟

اين گفتار را با يك تحليل و تفسير ادعاهاي كسروي براي پي بردن به عمق باورها و انگيزه-هاي او در اينجا به اتمام مي­رسانم. وقتي او ادعا مي­كند كه زبان ديرين آذربايجان زبان آذري بوده است، و نيز توصيه مي­كند كه بايد زبان فارسي به عنوان تنها زبان ايران شناخته شده و تمام زبانها و فرهنگها و لباسهاي ديگر كلاً از صحنه اجتماعي حذف گردند در واقع آن چيزي كه براي او مهم است حفظ و نگهداري خاك ايران است و نه آزادي سياسي و فرهنگي و اجتماعي مردمان اين سرزمين. در نوشته­هاي كسروي؛ در هيچكدام از نوشته­هاي كسروي اثري از تحليل برابري و آزادي انسانها ديده نمي­شود، بلكه تنها تلاش او در راه بازگرداندن عظمت و افتخار گذشته ايران به اين سرزمين است. اصالت خاك به جاي اصالت انسان ريشه فكري كسروي و اكثريت قريب به اتفاق روشنفكران زمان اوست. غالباً ادعا مي­شود كه انقلاب مشروطيت ايران اولين انقلاب دموكراسي خواهي در ايران بود. وقتي كه راجع به دليل عدم رواج دموكراسي در تمام دوره­هاي پس از آن پرسيده مي­شود با پاسخهاي غير قابل قبول و سطحي­اي نظير اين مواجه مي­شويم كه “اين نخستين اقدام ملت ايران در برانداختن نظام استبدادي و تحقق حاكميت ملي با روي كار آمدن استبداد و با از بين بردن روح جوهر انقلاب مشروطيت به شكست انجاميد.”[15] پاسخ به سؤال پرسيده شده گاهي با اينگونه ادعاها از جانب افرادي مانند ميلاني مواجه مي­گردد كه خميني انقلاب دموكراتيك مردم ايران را دزديده است، بدون توجه به اينكه اين صحنه فرهنگ اجتماعي جامعه ايران بوده است كه راه را براي خميني هموار كرده است. در تمام اين مباحثات كسي قادر نيست يك نمونه از متون نگاشته شده توسط روشنفكران ايراني از زمان آغاز مشروطيت تا انقلاب  سال 57 بيابد كه واقعاً راجع به نظريه دموكراسي در ايران به ساختن تئوري پرداخته و دليل شكست انقلاب مشروطيت را در بطن فرهنگ و جامعه ايراني به نحوي علمي و عقلاني جستجو كند.

نقدي كه بر آراي كسروي در اين رساله نوشته­ام تنها يك نمونه از سلسله كارهايي است كه قصد دارم از طريق آنها نشان دهم كه خواسته روشنفكران ايراني در تمام دوره تاريخي از زمان آغاز جريان روشنفكري ايراني تحت تأثير نفوذ فرهنگ كشورهاي استعماري اروپا تا زمان انقلاب سال 57 نه آزادي و دموكراسي كه هر چيزي غير از آن بوده است؛ حفظ يكپارچگي ايران در قالب تماميت ارضي، بازگرداندن افتخار باستاني، درنورديدن دروازه­هاي تمدن، عدالت سوسياليستي، ديكتاتوري پرولتاريا، اسلام ناب محمدي و خلاطه هر انگيزه­اي را در متون تمام روشنفكران ايراني مي­توان يافت جز خواسته دموكراسي و آزادي و خلاصه تعريف و تبيين مفهوم شهروندي در ايران.

اما همه اين نقدهايم به كسروي به اين معني نيست كه او خود فروخته يا خائن است.[16] او در مورد خيلي از اين بنيانهاي آرايش اشتباه مي­كند، آراي او در مورد سوزاندن كتاب به هيچ وجهي قابل دفاع نيست. آراي او در مورد يكدست كردن زبان و فرهنگ مردم ايران نه تنها كودكانه و غير واقعي كه حتي باعث روي داد همان چيزي مي­شود كه كسروي به وضوح براي گريز از آن بوده است همساني زباني و فرهنگي را پيشنهاد مي­كند. در واقع چيزي كه باعث جدايي مردم ايران از هم مي­شود اين خواست همرنگ كردن و همساني است، نه وجود تفاوتهاي زباني و فرهنگي. همه اينها چيزهايي است كه كسروي در مورد آنها اشتباه مي­كند و اين اشتباه هم دليل تاريخي و فرهنگي دارد. اما اين نكته را نمي­توان انكار كرد كه كسروي هر كه باشد و هر اشتباهي كه كرده باشد نسل گذشته ماست و ما بخشي از منابع شناختمان را در مورد فرهنگ ايران و بخصوص فرهنگ جامعه ايراني و فضاي روشنفكران ايراني به وي و تلاشهاي او مديونيم. او هر چقدر هم اشتباه كرده باشد روشنفكر گذشته اين كشور است و بر ماست كه ضمن قدرداني از او از اشتباهات او درس بگيريم. ما امروزه ديگر اين را نمي­پسنديم كه كتابهايي را كه به دين انتقاد مي­كند و يا هر كتاب ديگري را به هر بهانه­اي بسوزانيم. امروزه ديگر فهميده­ايم كه اين تلاش براي آسيميلاسيون است كه تفرقه افكن است و نه تفاوتهاي فرهنگي، اينها همه اشتباهات كسروي است. اما اگر ما قرار باشد به دليل اين اشتباهات به جاي اينكه با روشنفكر نسل گذشته خودمان درگير بحث منطقي شويم، او را تنها به دليل اين اشتباهات به خيانت و خودباختگي و از اين قبيل محكوم كنيم، آنگاه اين پرسش پيش مي­آيد كه تفاوت ما با سران نظام جمهوري اسلامي چيست. تا زماني كه نياموزيم منتقد ما منتقد است و نه دشمن، تا زماني كه نياموزيم كه كسي كه با ما موافق نيست تنها با ما موافق نيست نه اينكه دشمن ما باشد، تصور نمي­كنم دموكراسي ممكن باشد.

اما ريشه اين همه اشكالات در تفكر كسروي و اكثريت قريب به اتفاق معاصران وي در كجاست. من فكر مي­كنم روشنفكري ايران يك جريان جديد و در نتيجه بي­تجربه بود و نمي­دانست كه بايد با فرهنگ غني غرب چگونه روبرو شود. آنچه در برخورد با غرب براي روشنفكر ايراني به دغدغه اصلي تبديل شده بود حفظ استقلال و در نتيجه مسب قدرت در عرصه بين­المللي بود براي كسب آبرويي كه آن را از دست رفته مي­پنداشت. اين برداشت از وضع موجود در برداشت وي از تاريخ گذشته ايران تأثير مي­گذاشت و از آن تأثير مي­پذيرفت. نظام سركوبگر ساساني در نظر روشنفكر ايراني اواسط سده گذشته هجري و حتي در ذهن بسياري از افراد عادي و فعالان سياسي امروزه به عنوان يك نظام مقتدر جلوه­گر مي­شود و احساس ضعف در برابر قدرتهاي آن روز جهان آرزوي بازگشت به آن قدرتي كه البته بيشترش حاصل بدفهمي متون تاريخي و يكجانبه­نگري روشنفكري جديدالتأسيس ايراني بوذ، منجر به ارائه اينگونه آرا و نظريات شده است. اما همه اين نقدها براي اين نيست كه نسل گذشته را به دادگاه ببريم. آنها ديگر اثر خود را گذارده و رفته­اند. هدف از تمام اين نقدها اين است كه از خودمان بپرسيم كه امروزه كدامين راه را به اشتباه طي مي­كنيم؟ درك كدامين مفهوم مدرن سياسي براي نسل خود ما ثقيل است؟ همانگونه كه درك مفهوم آزادي براي روشنفكر دروه كسروي ثقيل و دور از ذهن بود، آيا ما امروزه در درك مفاهيمي نظير دموكراسي و حقوق بشر دچار يكجانبه­نگري نيستيم؟

انديشيدن دائمي به اين پرسش است كه شايد بتواند تا حد زيادي مانع از يكجانبه­نگري در ما شود.

 

[1] – سيد احمد كسروي تبريزي، آذري يا زبان باستان آذربايجان، چاپ سوم، 1325. اين رساله به صورت نسخه الكترونيك بر روي وبسيات كتاب فارسي قرار دارد: http://www.ketabfarsi.org/

[2] – سيد احمد كسروي تبريزي، خرده گيري بيپا و پاسخ آن، پرچم هفتگي، فروردين 1323، برگرفته از كاروند كسروي، به كوشش يحيي ذكاء، شركت سهامي كتابهاي جيبي، تهران، چاپ اول 1352، ص. 535.

[3] – در اين مورد خواننده را به يك برنامه مستند در اين زمينه كه بر روي وبسيات يوتيوب هم قابل دسترسي است ارجاع مي­دهم. اين برنامه در پنج قسمت بر روي اين وبسايت قرار گرفته است كه با ارجاع به يك قسمت ساير قسمتها هم در دسترس خواننده خواهند بود:

http://www.youtube.com/watch?v=ln1xx1Msq_8&NR=1

در اين برنامه اين پرسش كه آيا انسان امروزن هيچ ردي از كدهاي ژنتيكي نئاندرتالها را در خود دارد به عنوان يك پرسش باز مطرح مي­شود. بعداً وبسيات فارسي بي­بي­بي در روز جمعه هفتم ماه مي 2010 خبري را منتشر كرده است كه بر اساس آن ميزان شباهت ژنتيكي انسان كرومانيون (يعني ما) و انسان نئاندرتال 4 درصد برآورد شده است:

http://www.bbc.co.uk/persian/science/2010/05/100507_u04_neanderthals.shtml

[4] – دكتر محمد رحيم صراف، نقوش برجسته ايلامي، انتشارات جهاد دانشگاهي دانشگاه تهران، چاپ اول 1372. ص. 13.

[5] – اميرحسين خنجي، نقش قزلباشان صفوي در تاريخ ايران، نشر الكترونيك توسط وبگاه تاريخ ايران. ص. 15. يادداشت شماره 1: www.irantarikh.com

[6] – چون آنطوريكه مي­دانيم ابن بزاز اين زندگينامه را بعد از مرگ استادش به نگارش در آورده است.

[7] – در اين مورد به آثار زير از كاتوزيان رجوع كنيد:

محمد علي همايون كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران: از مشروطيت تا پايان سلسله پهلوي، ترجمه محمدرضا نفيسي و كامبيز عزيزي، نشر مركز، تهران، چاپ سيزدهم 1386. و تضاد دولت و ملت: نظريه تاريخ و سياست در ايران، ترجمه عليرضا طيب، نشر ني، تهران، چاپ پنجم 1385.

[8] – آرتور كريستن سن، ايران در زمان ساسانيان، ترجمه رشيد ياسمي، چاپ اول، تهران 1317، وزيري، 494 صفحه. برگرفته از چشم انداز: گاهنامه فرهنگي، اجتماعي، ادبي با كوشش ناصر پاكدامن- شهرام قنبري، شماره 22. پائيز 1382. چاپخانه مرتوضوي: كلن-آلمان، ص. 103.

[9] – چشم­انداز، همان، صص. 12-111.

[10] – http://en.wikipedia.org/wiki/Safi-ad-din_Ardabili

[11] – http://www.iranica.com/articles/azerbaijan-vii

[12] – احمد كسروي، ما و همسايگان ما، پرچم هفتگي شماره 6، ارديبهشت 1323. اين مقاله را در كاروند كسروي، به كوشش يحيي ذكاء، شركت سهامي كتابهاي جيبي، چاپ اول 1352، ص.ص 5-540. (ص. 541)

[13] – http://www.kasravi.info/

[14] – كاروند، همان، ص. 543.

[15] – دكتر منوچهر خوبروي، راه حل همزيستي اقوام ايراني در قانون اساسي پيشين، انجمن پژوهشگران ايران، محموعه ايران در آستانه سال 2000. كتاب ششم-هويت ملي، چاپ اول، آلمان، پائيز 1380. صص. 209-175. ص. 192. اين مقاله در كنفرانس ايران در آستانه سال 2000 با عنوان “هويت ملي” كه بوسيله انجمن پژوهشگران ايران و در 29 و 30 مهر 1373 برابر با 21 و 22 اكتبر 1995 در دانشگاه آمريكاي واشنگتن در واشنگتن دي.سي برگزار شد.

[16] – از اين نوع ادعاها را مي­توان در وبسايتهاي مختلف يافت. به عنوان مثال به اين منبع زير مراجعه كنيد:

http://www.cloob.com/club/article/show/articleid/1114917/clubname/Iranian_azerbaijan